#احساس_من_معلول_نیست_پارت_79


پیروز تشکر کرد و راهی همون اتاقی شد که وقتی تو این خونه ساکن بود ، توش می خوابید.

هنگامه هم بعد از رفتن پیروز ، رفت بالا. حوصله ی مسواک نداشت . فقط با دستمال مرطوب یه دستی به صورتش کشید و لباسش رو عوض و خزید زیر پتو.

ساعت پنج و نیم بود که با صدای زنگ گوشیش بیدار شد . خواب آلود شالی انداخت رو سرش و راهی دستشویی شد تا وضو بگیره. موقع عبور از جلوی اتاق پیروز صدای زمزمه ی نماز پیروز ، برای لحظه ای اونو جلوی در میخکوب کرد.پیروز و نماز ؟ اونم دقیقاً همون صبحی که شبش تا ساعت دو بیدار بوده ؟ آهنربایی نامرئی اون به سمت اتاق کشوند . اتاق تاریک بود . تنها نوری که فضای اتاق رو قابل دید می کرد . نور چراغ حیاط بود.زمزمه ربنا آتنای پیروز ، با اون صدای بم مردانه ، انگار کلامی جادویی بود که روان هنگامه رو با لطافت تمام مجذوب می کرد. تکیه داد به چهارچوبه ی در و مسحور به صدای راز و نیاز پیروز با خدا گوش کرد .

سلام نماز پیروز که تموم شد انگار نیرویی نامرئی هنگامه ی به خلسه رفته رو بیدار کرد تا قبل از اینکه پیروز سر از سجاده برداره ، از جلوی اتاقش کنار بره ! بارها و بارها با صوت قرآن پدر و صدای راز نیازش به آرامش رسیده بود . اما صدای پیروز یه جور دیگه بود . آرامشی که به سلول به سلول هنگامه تزیرق شده بود ، از جنس دیگری بود . وضو گرفت و به اتاقش برگشت . سجاده اش رو پهن کرد و قامت بست . اما فقط خدا می دونست که تو نمازش حواسش به مرد پشت تیغه ی گچی بود .

نمازش که تموم شد . همونطور بی حرکت نشست سرسجاده ! نمی دونست این حس چیه. ولی هر چی که بود قشنگ بود . نمی دونست پیروز اهل نمازه! بخصوص که بیدار شدنش برای نماز صبحی که شبش رو نخوابیده بود ، نشون از اعتقاد عمیقی داشت که اونو از رخت خواب بیرون کشیده بود . تو اون مدتی هم که تو خونه ی اینا بود نماز خوندنش رو ندیده بود . نمازش خیلی روحانی بود . حس می کرد نظرش در مورد این پسر عمه ی ظاهراً عنقش صد و هشتاد درجه عوض شده ! علتش هم ظاهر پیروز بود ! از اینکه پسر عمه اش تا به حال به با خدایی تظاهر نکرده بود و رابطه ی قشنگش با خدا رو گذاشته بود برای خلوتش ، خیلی خوشش اومده بود . حسی که از این خلوت معنوی مخفی ولی قشنگ به وجود هنگامه تزریق شده بود ، انگار جوانه ای از یه احساس بزرگ بود . حس می کرد بیشتر می تونه به پیروز اعتماد کنه !

مرد پشت تیغه ی گچی ، بدون اینکه خودش با خبر باشه ، احساسات خفته ی هنگامه رو به چالش می کشید.

******

پیروز کاملاً جا خورد و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابی به هنگامه بده ، هنگامه به یه سمت دیگه خرامید .

موقع شام هنگامه همه ی حواسش به مهشید و نریمان بود که ظاهراً یه کم از اون حالت رسمی و اتو کشیده خارج شده بودن و کنار هم مشغول خوردن بودن . خودش اصلاً شام نخورد . همش بین مهمونای عزیزش می چرخید تا اگه کم و کسری داشته باشن بهشون برسه . اما دور و بر پیروز آفتابی نمی شد. به قول مامانش ، نیشش زده بود می ترسید پیروز هم از پادزهر استفاده کنه !

از اینور پیروز هم اونقدر تو شوک حرف هنگامه فرو رفته بود که بقیه ی مجلس رسماً زهرمارش شد و داشت می شد همون پیروز بد اخم همیشگی ! تنها راهی که به نظرش میرسید توسط اون هنگامه از وجود مونا با خبر شده باشه ، مادرش بود . هر چی بیشتر فکر می کرد ، بیشتر به این نتیجه می رسید که راپورت اینکارو مادرش داده و بس وگرنه هنگامه از کجا وجود یه معشوق تو تبریز رو می تونست بفهمه.





این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است





بعد از شام نوبت باز کردن کادوها رسید. همه ی دوستای هنگامه به نوعی شرمنده اش کرده بودن. علیرضا و نغمه یه ربع سکه هدیه دادن. مهشید یه پیراهن مجلسی قشنگ به رنگ قرمز عنابی کادو آورده بود . نریمان یه ساعت ظریف نقره براش آورده بود ولی کادو پیروز خیلی خاص و قیمتی بود . یه سرویس ظریف طلا. این سرویس طلا هر چند ظریف بود ولی به عنوان کادو یه پسر عمه ی نه چندان صمیمی ، خیلی سنگین به حساب می اومد . اما پیروز نذاشت این فکر خیلی تو مغز هنگامه جولان بده و بعد از باز شدن کادوش سریع گفت :

-این کادو از طرف مامان و بابا هم هست . دیدن نمی تونن به خاطر مدرسه ی پدرام خودشون بیان . منو وکیل کردن که برات کادو بخرم . خلاصه ببخشین دیگه سلیقه ی مردونه راست اینکارا نیست .

هنگامه صمیمانه از بابت سلیقه ی خوب پیروز و همینطور زحمت مضاعفی که کشیده بود تشکر کرد .

مهمانی به بهترین شکل ممکن برگزار شد و همه بهشون خیلی خوش گذشته بود . موقع خداحافظی نریمان یه مقدار به هنگامه نزدیک شدو البته این نزدیکی از چشم تیز پیروز مخفی نموند وبعد آروم گفت:

تشکر مضاعف خانم دکتر ! هم بابت این ضیافت بی نظیر و هم به خاطر آشنایی با خانم زند .

هنگامه لبخندی زد و گفت :

-من از شما ممنونم. هم بابت حضورتون و هم اعتمادی که تو این مورد بهم کردین . امیدوارم با هم به نتایج خوبی برسین .

romangram.com | @romangram_com