#احساس_من_معلول_نیست_پارت_71
-اینا خانم احمدی کیه دایی؟
محسن خودش رو رو اولین مبل ولو کرد و گفت :
-همسایه ی روبروییه . پسرش خواستگار هنگامه ست .شوهرش کارگاه تراش ابزار داره ! پسرش هم که مهندس مکانیکه پیش باباش کار می کنه . وضعشون بدک نیست. از اون سمج های سریشن! دوست ندارم پشت سر ملت حرف بزنم ولی خوب بابا مردم حق دارم به یه خواستگار جواب منفی بدن یا نه ؟ حالا به هر دلیل ! جوابتون رو دادیم ؟ دیگه ول کنید دیگه ! ما یه ساله گاه و بی گاه این موضوع رو می کشیم وسط و اعصاب این دختر بینوا رو و هم به هم می ریزیم . آخرش هم مجبور شد بگه چرا جوابشون می کنه !
همون موقع هنگامه هم به اونا ملحق شد و محسن صحبتش رو نیمه کاره ول کرد .
هنگامه نزدیک پدرش نشست و گفت :
-بابا می خوام یه مهمونی بگیرم و چند نفر از اساتید دانشگاه و چند نفر از دوستام و بچه های هنرکده رو دعوت کنم !
محسن لبخندی زد و گفت :
-چه خوب ! خیر باشه بابا ! به چه مناسبت می خوای اینکارو بکنی ؟
هنگامه اخمی کرد و گفت :
-یعنی حدسش اینقدر مشکله ؟ یه نیگابه تقویم بندازین ، متوجه می شین !
محسن چند لحظه ای فکر کرد و گفت :
-برای تولدت ؟
هنگامه گفت :
-احسنت ! والا تا بوده ملت واسه بچشون تولد گرفتن . حالا من دارم برای خودم می گیرم و تازه یاد شما هم می ندازم که تولدم نزدیکه !
محسن دستش رو انداخت دور گردن هنگامه و پیشونیش رو ب*و*سید و گفت :
-بچه رو خوب اومدی ! شما الان سی سالت داره تموم می شه ! بچه به حساب نمی یای ! واسه همین یادم نبود !
هنگامه اخمی کرد و گفت :
-یه وقت تو جواب نمونیدا .
پیروز رو به هنگامه گفت :
-برای چه روزی می خوایین مراسم بگیرین ؟
هنگامه گفت :
-دو هفته ی دیگه . تولدم پنج شنبه می شه ولی برای اینکه مهمونام راحت تر بتونن شرکت کنن ، می ندازم جمعه .
romangram.com | @romangram_com