#احساس_من_معلول_نیست_پارت_72
*****
دعوت کردن از نریمان براش سخت بود . نمی دونست اصلاً چطور باید موضوع رو بیان کنه ! هم خجالت می کشید و هم می ترسید بهش بربخوره . کلی سبک سنگین کرد تا بلاخره دیالوگی رو که به نظرش سنگین تر و پسندیده تر بود ،انتخاب کرد و شماره اش رو گرفت. با موبایلش زنگ زده بود به موبایل نریمان . اینطوری یه مقدار فضا از حالت کاری به سمت صمیمی تغییر می کرد و این بهتر بود به نظرش.
نریمان گرم گیرا گفت :
-بله ؟
هنگامه آروم سلام کرد و صبح بخیر گفت .
نریمان خیلی موقر حال خودش و خانواده اش رو پرسید و گفت :
-من درخدمتم خانم دکتر !
هنگامه نفسی تازه کرد و گفت :
-من پنج شنبه ی آینده سی سالم تموم می شه و چون دارم پیر می شم می خوام یه جشن بگیرم . البته جمعه جشن می گیرم . می خواستم اگه قابل بدونین شما هم تشریف بیارین !
نریمان با صدای بشاشی گفت :
-البته ! باعث افتخاره ! ضمناً تولدتون رو پیشاپیش تبریک می گم.
هنگامه که رسیده بود به قسمت مشکل کار ، نفس عمیقی کشید و گفت :
-دکتر زاهدیان ؟
نریمان که از تن صدای هنگامه حس کرده بود یه چیز دیگه غیر از اون تولد این وسط هست با صدای ارومی گفت :
-بله ؟ مورد دیگه ای هم هست ؟
هنگامه گفت :
-بله ! راستش من قصد دارم تو اون مهمونی شما رو با یه نفر آشنا کنم !
نریمان با تردید پرسید :
-یه خانم ؟
هنگامه گفت :
-بله !
نریمان خندید و گفت :
romangram.com | @romangram_com