#احساس_من_معلول_نیست_پارت_70
محسن نگاهی م*س*تاصل حواله ی فریبا کرد و گفت :
-خانم احمدی بازم تماس گرفته بودن !
هنگامه اخمی کرد و گفت :
-ایشون قبلاً جوابشون رو گرفتن پدر جون . چه نیازی به همه کش و واکش ؟
محسن رو کرد به فریبا و گفت :
-والا منم همینو می گم ! اما نظر مادرت غیر از اینه !
فریبا قاشقش رو گذاشت تو بشقاب و گفت :
-یه دلیل قانع کننده بیار ، اگه من حرف اضافی زدم ! نه تنها من ، بلکه خود اون بنده خداها هم می خوان بدونن عیب پسرشون چیه که تو اینطوری ندید ردش می کنی !
هنگامه که غذا رسماً کوفتش شده بود . دهنش رو با دستمال پاک کرد و گفت :
-من ندید ردش نمی کنم ! من اینجوریم مامان ؟ لابد یه چیزی هست دیگه ! اصلاً می دونید چیه ؟ می گم ! خسته شدم از اینهمه اصرار بی خود ! به جای اصرار به من ، خانم احمدی دو روز پسرش رو زیر نظر بگیره همه چی دستگیرش می شه ! ردش می کنم ،چون پسر صاف و صادقی نیست ! چون بارها تو ماشینش دخترای رنگارنگ دیدم ! دخترایی که هیچ شباهتی به من ندارن ! ظاهراً آقا با همه قشری مراوده ی نزدیک دارن .من نمی خواستم آبروش رو جلوی شما و خانوادش ببرم و بگم چرا نمی خوامش . ولی حالا که به خاطر این نگفتن ، خودم دارم زیر سوال می رم ، مجبورم به شما بگم . شما هم اگه صلاح دونستین ، بهشون بگین چرا بجوابم منفیه . اگرم نه که خودتون یه جوری سنبلش کنید !
محسن که از جواب هنگامه خرسند بود گفت :
-همینو می خواستی فریبا جان ؟ وقتی هنگامه که خودش دختر عاقل و بالغیه می گه نه ، حتماً یه دلیل محکم پشت این جوابش خوابیده ! چه اصراری داری که از همه چی سر در بیاری عزیز من ؟
فریبا که خلع صلاح شده بود گفت :
-اگه اینطوره ، فردا بهش خبر می دم که قطعاً جوابت منفیه .
هنگامه لبخندی زد و در حالی که از مطرح شدن این موضوع جلوی پیروز اصلاً راضی نبود گفت :
-شما رو نمی دونم ولی اگه قرار بود من بهشون بگم ، دلیلش رو نمی گفتم . شاید اون پسر دوست نداشته باشه ! کار صحیحی نیست.
فریبا در حالی که کاملاً گرفته بود گفت :
-البته که نمی گم دخترم ! خودم یه جوری قضیه رو جمع می کنم !
پیروز که در سکوت غذاش رو تا آخر خورده بود ، از فریبا بابت شام خوشمزه اش تشکر کرد و همراه محسن میز غذا رو ترک کرد .
هنگامه هر کاری کرد ، فریبا نداشت که میزو جمع کنه و از دختر خسته اش خواست که تو پذیرایی به پدر و پسر عمه اش ملحق بشه و استراحت کنه .
هنگامه هم دیگه زیاد اصرار نکرد و چند دقیقه بعد ، راهی پذیرایی شد .
پیروز که انگار به زور خودش رو تا اون لحظه نگه داشته بود ، با لحنی که سعی داشت عادی جلوه کنه گفت :
romangram.com | @romangram_com