#احساس_من_معلول_نیست_پارت_69


هنگامه با لبخند گفت :

-دقیقاً

پیروز ابروهاشو بالا برد و گفت :

-ولی من همیشه اینطور آهنگا رو گوش می دم . به نظر شما به من می یاد چی گوش کنم ؟

هنگامه یه کم فکر کرد و گفت :

-موسقی پاپ اونم از نوع با کلامش !

پیروز گفت :

-نمی دونم چی بگم ! ولی تنها نتیجه ای که می شه گرفت اینه که شما شناخت درستی از من ندارین !

هنگامه جدی شد و گفت :

-قطعاً همینطوره ! ما با وجود نسبت نزدیک فامیلی به علت وجود بعد مسافت ، ارتباط خیلی کمی با هم داشتیم و همین می تونه رو شناختمون از همدیگه به عنوان پسر عمه ، دختر دایی ، تاثیر منفی بذاره !

هنگامه مکثی کرد وادامه داد :

-ممنون از زحمتی که کشیدین ! واقعاً خسته بودم . اگه خسته نیستین ماشین رو خاموش کنید و یه چایی تلخ مهمون ما باشین . مامان و بابا خوشحال می شن .

برخلاف انتظار هنگامه ، پیروز سویچ رو برعکس چرخوند و گفت:

-نه خسته نیستم . چایی زن دایی هم خوردن داره .

هنگامه از تغییر رفتار پیروز متعجب بود . حس می کرد یخ پیروز اب شده و دیگه اون مرد اخمو و مغروز چند وقت پیش نیست .

پیروز و هنگامه هر دو با هم وارد خونه شدن و فریبا و محسن از اینکه اینا رو با هم می بینن اونم این وقت شب تعجب کرده بودن که با توضیح مختصر هنگامه قانع شدن .

پیروز مشغول صحبت با محسن بود که هنگامه در حالی که لباساش رو عوض کرده بود ، با سینی چایی وارد پذیرایی شد . پیروز نیم نگاهی به هنگامه و لباس مرتبش کرد و دوباره مشغول صحبت با داییش شد .

فریبا هم بعد از چند دقیقه اومد تو پذیرایی و همه رو دعوت کرد برن سر میز برای شام .

موقع صرف شام ، فریبا مدام به محسن اشاره می کرد که یعنی بگو ! به عقیده یفریبا حضور پیروز این امکان رو فراهم می کرد که هنگامه خجالت بکشه و زیاد مخالفت نکنه . برای همین اصرار داشت که تا پیروز اینجاست و هنگامه نمی تونه زیاد سر و صدا کنه ، محسن جریان رو به هنگامه بگه . هنگامه هم متوجه چشم ابرو اومدن اینا به هم شده بود ولی هیچی نمی گفت . بلاخره محسن لب از لب باز کرد و گفت :

-دخترم !

هنگامه برگشت سمت پدرش و گفت :

-بله ؟

romangram.com | @romangram_com