#احساس_من_معلول_نیست_پارت_68
بعد از آخرین کلاس که اومد دفتر ، دید پیروز مشغول نوشتنه و متوجه حضورش نیست . برای چند ثانیه ای ، پسر عمه اش رو نگاه کرد . پیروز ی که این روزها هنگامه می دیدش ، کلی با پیروز روز اول فرق داشت . دیگه اون غرور و اون بی توجهی سابق ، خیلی تو حرکات و سکناتش مشهود نبود . درسته که همچنان مرد کم حرف بودی و هنوز هم غرور جزء لاینفک رفتارش به حساب می اومد اما از درجه ی شدتش ، به وضوح کم شده بود .
سرفه ای کرد و با این کار پیروز سرش رو از انبوه کاغذا بالا آورد . با دیدن هنگامه لبخند کمرنگی نشست رو لبش . عینکش رو در آورد و گفت :
خسته نباشین . اگه چند لحظه منتظر بشین . جمع می کنم با هم بریم . آخرین کلاس طبق معمول مال هنگامه بود و همه ی اساتید رفته بودن.
هنگامه گفت :
-باهم ؟ کجا بریم ؟
پیروز گفت :
-مگه نگفتین ماشین ندارین ؟ خوب من امروز یه مقدار زودتر تعطیل می کنم و می رسونمتون . با یه کم دیر رفتن شما و یه مقدار زود رفتن من ، می شه قضیه رو حل کرد . این وقت شب ، درست نیست بدون ماشین ، خودتون برین خونه !
هنگامه نشست و گفت :
-ممنون ! ولی برای شما زحمت مضاعفه !
پیروز در حالی که کاغذ هاشو مرتب می کرد گفت :
-چه زحمتی ؟ مسیرمون یکیه دیگه !
نیم ساعت بعد هنگامه در حالی که هم از رفتن با پیروز به جای تاکسی ، خرسند بود و هم به خاطر خود پیروز که شخصیت چندان دلچسبی نداشت ، معذب ، سوار پرشیای پیروز شد .
پیروز خیلی آروم رانندگی می کرد و مثل اغلب مردا برای چند ماشین جلو افتادن ، مدام باندش رو عوض نمی کرد . بیست دقیقه از راه افتادنشون گذشته بود که پیروز دست برد و پخش ماشین رو روشن کرد . آهنگ بی کلام و گوشنواز پیانو ، فضای ماشین رو پر کرد . هر نت آهنگی که پخش می شد ، انگار به روح لطیف هنگامه آرامش تزریق می کرد . با اینکه از جو ایجاد شده خیلی راضی و خرسند بود ولی این رضایت نمی تونست حس تعجبش رو هم پوشانی کنه ! پیروز و این همه لطافت ؟ اصلاً بهش نمی یاد ! این جمله بود که هنگامه مدام تو ذهنش مرور می کرد و همین مرور ، لبخند ناخودآگاهی رو به لبش اورد . گویا این لبخند از نگاه تیز پیروز پنهون نمونده بود . چون در حالی که حواسش به رانندگیش بود گفت :
-می تونم بپرسم چی باعث شده بخندین ؟
هنگامه که کاملاً رفته بود تو حس ، متعجب برگشت سمت پیروز و گفت :
-من خندیدم ؟
پیروز راهنما زد و پیچید تو خیابونی که به منزل داییش منتهی می شد و گفت :
-بله ! خندیدین !
هنگامه لبخند کمرنگی زد و گفت :
-اگه نخوام دروغ بگم ، به تناقض شناختی که از شما بدست اوردم و این آهنگ لایت و ارامبخش ،لبخند زدم .
پیروز جلوی منزل داییش نگه داشت و کامل برگشت سمت هنگامه و گفت :
-تناقض من با این آهنگ ؟ یعنی منظورتون اینکه به من نمی یاد همچین آهنگی گوش بدم ؟
romangram.com | @romangram_com