#احساس_من_معلول_نیست_پارت_67
-بازی با مردی که سیزده ، چهارده سال ازت بزرگتره ، بهت حس غرور می ده نه ؟ چند بار به ریشم خندیدی ؟ چند بار عشق واقعیم رو مسخره کردی ؟
مونا هنگ کرده بود . به معنای واقعی ، همه ی بدنش ، از جمله زبونش قفل شده بود .
با تته پته گفت :
-چ..ی می..گی پیروز ؟ کدوم بازی ؟
پیروز تیر خلاص رو زد:
-من سه هفته پیش ، روز جمعه ، تو همین پارک با پدرم قدم می زدم و تو رو با محسن دیدم . دیدم چطور باهاش می خندی و دنیای دوربرت برات بی مفهومه ! در موردت تحقیق کردم . کاری که باید قبل از این دوستی انجام می دادم . تو علاوه بر اون پسر بدبخت و من احمق ، چند نفر دیگه رو هم همینطوری پا در هوا نگه داشتی ! اینکه کارت چقدر زشت و کثیفه بماند . فقط اومدم ازت رو در رو ، چشم در چشم بپرسم که چرا این کارا رو می کنی ؟ اگه یه زمانی بین من و تو عشق یک طرفه ای بود ، حالا تبدیل شده به یه بی تفاوتی ! یعنی واقعاً برام با غریبه ها هیچ فرقی نداری . ولی خیلی دلم می خواد لااقل به پاس احساسی که صادقانه به پات گذاشتم ، بدونم چرا اینکارو کردی ؟
مونا شروع کرد به گریه و چقدر پیروز از گریه متنفر بود .
میون هق هقش گفت :
-همیشه ی خدا به خاطر دختر بودنم تحقیر شدم . ظاهراً اینطور نبود . ولی چون دختر بودم همیشه باید یکی هوامو می داشت و من از این حرکت متنفر بودم .همه چی در اختیارم بود اما هرگز از پدرم که عاشقانه می پرستیدمش ، محبتی ندیدم . تحت تدابیر امنیتی رفتن و اومدن آزاردهنده ترین خاطرات کودکی و نوجوانی منو تشکیل می دن . عقده ای شدم . دلم می خواست محبت هر مردی رو که سر راهم قرار داشت رو مال خودم کنم . دلم می خواست از اون دایره ی تنگ امنیتی که برام ساخته بود فرار کنم . اما به خدا قسم من واقعاً تو رو دوست دارم . با تو بودن برام محدودیت نداشت . تو یه دید دیگه بهم دادی !تو خیلی خوبی پیروز ! تو به درس اهمیت می دی . تو می خواستی من برم دانشگاه . چیزی که بابام اصلاً براش مهم نبود . من ناسازگاری کردم با هر قانونی که اون تعیین کرده بود . اون منو نمی دید . فکر می کرد اگه برام همه چی بخره یعنی من خوشبختم . اما من خوشبخت نیستم !
پیروز بلند شد . مونا پارچه ی شلوارش رو گرفت و گفت :
-نرو پیروز !
پیروز پوزخندی زد و گفت :
-شکر کن به قول بابات اونقدر سنی ازم گذشته که بچه بازیت رو با یه بچه بازی بدتر جواب ندادم . اما به عنوان یه دوست که نمی شه گفت ، به عنوان یه آشنا این نصیحت رو ازم قبول کن !
-دیگه با هیچ مردی اینکارو نکن ! ممکنه همه به صبوری من نباشن . آبرویی از تو خانواده ات می برن که دیگه نتونی تو این شهر بمونی . سعی کن فقط محبت یه مرد رو مال خودت کنی ! فقط یکی !
پیروز دستاشو تو جیبش فرو کرد و راه افتاد . حس سبکی بهش دست داده بود . حالا احساس می کرد راحت تر می تونه نفس بکشه .
*****
ماشینش تو تعمیرگاه بود . برای همین یه مقدار دیر به موسسه رسید . پیروز تا دیدش ، پیش پاش بلند شد . هنگامه در حالی که نفس نفس می زد ، اونو دعوت به نشستن کرد .
پیروز گفت :
-دیر کردین ، مشکلی که پیش نیومده ؟
هنگامه دفتر حضور غیاب رو برداشت و گفت :
-مشکل که نه . ماشینم تعمیرگاهه. بی ماشین هم زودتر از این نتونستم خودمو برسونم .
بعد هم با اجازه ای گفت و رفت سر کلاسش.
romangram.com | @romangram_com