#احساس_من_معلول_نیست_پارت_55


-والا نمی دونم چطور بگم ! حس می کنم زن سالمی نیست . منظورم از لحاظ روحیه ! یا اجتماعی و اخلاقی . یعنی ببینین اینکه تنها زندگی می کنه و به تنهایی قصد رفتن به یه کشور دیگه رو داره و...و نمی دونم یه جورایی حس می کنم زن مخوفیه ! راستش منم مثل برادرتون ! دلم نمی خواست مدرسی که قراره خصوصی بهش تدریس کنه ، شما باشین . البته فضولی و جسارت منو می بخشینا ولی بیشتر احتیاط کنین. اگه مشکلی هم پیش اومد من تو خونه هستم !

هنگامه چشاش چهار تا شده بود ! این دیوونه چی داشت برای خودش بلغور می کرد ؟ اینکه یه زن تنها زندگی کنه و بخواد بره یه کشور دیگه ، یعنی مخوفه ؟ به عقیده ی هنگامه ، این مزخرف ترین دیدگاهی بود که یه نفر می تونست نسبت به مهشید زند داشته باشه ! هنگامه دختر اجتماعی ای بود و یه جورایی خیلی زود آدمها رو می شناخت ! رفتار و حرکات و سکنات مهشید ، کاملاً موقر و به دور از هر حرکت اشتباه و ناخوشایندی بود . پس چی باعث شده بود پیروز در مورد این زن اینقدر بی رحمانه قضاوت کنه ! مهشید یه زن شاغل بود و در بطن اجتماع قرار داشت . طبیعی بود که در ارتباط با اقایون ، مثل خانم های خانه دار کم رو و خجالتی نباشه. بلاخره تو محیط کارش روزانه با چندین مرد سر و کار داشت . یعنی برخورد عادی مهشید با پیروز ، این دیدگاه مسخره رو ایجاد کرده بود که اون از لحاظ روحی و اجاماعی و اخلاقی ، سالم نیست ؟

هنگامه در حالی که نهایت تلاشش رو می کرد ضمن حفظ آرامش خودش ، رو کلماتی که از دهنش خارج می شه ، کنترل داشته باشه ، گفت :

-چی باعث شده شما به خودتون این اجازه رو بدین که ندیده و نشناخته در مورد آبرو و حیثیت یه زن که هیچی ازش نمی دونید به صرف اینکه تنها زندگی می کنه و قصد اقامت تو یه کشور دیگه رو داره ، اینطور بی رحمانه قضاوت کنید ؟

پیروز که به هیچ وجه انتظار این همه خشم و خروش رو از هنگامه نداشت و اونو یه دختر آروم تصور می کرد ، به وضوح از این همه خشم جا خورد و برای لحظاتی حتی یه کلمه هم نتونست بگه . بعد از چند لحظه که تونست به خودش مسلط بشه گفت :

-من به هیچ وجه ایشون و شخصیتش رو زیر سوال نمی برم و ابداً قصد ندارم تهمتی بهشون بزنم . فقط خواستم بگم ، یه مقدار نوع زندگیشون ، تامل برانگیزه و چون غیر عادی و غیر معموله ، بهتره حواستون جمع باشه ! همین ! من به شخصه حرکت اشتباهی از ایشون ندیدم ولی خوب نوع زندگیشون یه کم خاصه و شاید اینی که ما می بینیم همه ی اون چیزی نباشه که در واقعیت وجود داره !

هنگامه درحالی که به سمت درخروجی راه افتاده بود گفت :

-زندگی غیر عادی ، خواسته های غیر معمولی و تفکرات خاص ، دلیل نمی شه هیچ انسانی مخوف باشه ! اگه خوب خاطرم مونده باشه ، شما دقیقاً از همین کلمه استفاده کردین . مخوف ، درسته ؟ به نظرتون این انصافه ؟ شاید پدر و مادرش مردن و کسی رو نداره ! شاید طلاق گرفته و الان تنها زندگی می کنه ! می دونید چند میلیون زن پاک تو ایران تنها زندگی می کنن و خودشون دارن باز زندگی رو به دوش می کشن ؟ باید بهشون گفت مخوف ؟ به هر حال از تذکرتون ممنون! سلام منو به عمه و حمید آقا و پدرام برسونید ! با اجازه !

پیروز بی حرف به سمت در رفت و تا زمانی که هنگامه وارد خونه ی مهشید شد ، همونطور خشک شده به هنگامه ای زل زد که اصلاً نمی شناخت !

بعد از اینکه هنگامه وارد خونه ی مهشید شد پیروز مبهوت ، در آپارتمانش رو بست و رفت تو . در حالی که ذهنش رو کلمه به کلمه ی حرفهای هنگامه مانور می داد . هنگامه خیلی بزرگ و پخته بود ، یا خودش خیلی کوته بین و کوچیک ؟ سنگک روی اپن خشک شد . عقربه های ساعت از هم سبقت می گرفتن ولی پیروز با همون گرمکن ورزشی ، بدون اینکه یه چیکه اب خورده باشه ، نشسته بود رو مبل و زل زده بود به تعقیب و گریز عقربه های ساعت . شاید ساعت ها بود که هنگامه خونه ی مهشید رو ترک کرده بود ولی تلنگری که هنگامه با جسارت به بدنه ی تفکرات بیهوده ی پیروز زده بود ، داشت به یه زلزله ی مخرب تبدیل می شد و ویران می کرد هر چی رو که این مرد تو پیله ی تنهایی خودش به عنوان قوانین ساخته بود .

*****

اصلاً نفهمید چطور درس داد و چی گفت . همش فکرش پیش افکار مسخره ی پسر عمه اش بود . یعنی یه آدم چقدر می تونه نفهم باشه ؟ هر چی بیشتر به خونه زندگی ، رفتار و طرز برخورد این زن نیگا می کرد هیچ حرکت ضد اجتماعی و به قول اون پیروز بی انصاف ، مخوفی ،نمی دید . خیلی از پیروز دلخور بود . از اینکه اینقدر آدم بسته ای ، پسر دایی تنیش بود ، از خودش خجالت می کشید . اگه پیروز تحصیلات نداشت ، یه خانواده ی خوب با طرز فکر منطقی نداشت ، اگه تحت تربیت یه مادر کم سواد بزرگ شده بود ، اینقدر جیگر هنگامه آتیش نمی گرفت. درد اینجا بود که پیروز همه ی امکانات رو برای داشتن یه ذهن و روان فریخته داشته و آخر سر شده این .

بعد از برگشتن از منزل مهشید ، هر چی فریبا پاپی شد که چی شده و چرا دمغی ، هنگامه دمغ بودنش رو انکار کرد . اون روز رو برای اینکه هم ذهنش رو از برخورد دور از انتظار پیروز خالی کنه و هم وانمود کنه که هیچی نشده ، به کمک فریبا ،خونه رو از بالا تا پایین تمیز کرد.

عصر با اینکه خسته بود ، ولی حس می کرد به خاطر حضور در کنار پدر و مادرش که منبع بی بدیل آرامش بودن ،کلی انرژی مثبت ذخیره کرده و همین ،آرامش ذایل شده ی صبحش رو بهش برگردوند . تصمیم قاطع گرفته بود خیلی به این به اصلاح پسر عمه اش نزدیک نشه و حتی اون برخوردهای کاری رو هم به حداقل برسونه . پیروز خوشتیپ ، پیروز جذاب ، حالا در نظر هنگامه از نریمانی که یه مشکل به ظاهر بزرگ داشت ، خیلی عقب تر بود . وقتی عمیق به طرز فکر پیروز که صبح فقط یه گوشه اش رو دیده بود فکر می کرد ، به این نتیجه می رسید که زندگی در کنار مردی مثل پیروز به مراتب از زندگی در کنار نریمان سخت و غیر قابل تحمل تره . اینکه یه آدم به همه ی انسانهای اطرافش با یه دید مشکوک نگاه کنه ، خیلی خفه کننده و نفس بُره .

*****

بازم مرخصی گرفته بود . باید می رفت دنبال کارای مهاجرت .دیگه بین خودش و مملکتی که یه روز حس می کرد اگه ازش بره بیرون می میره ، هیچ نقطه ی اتصالی نمی دید. وقتی ازدواج کرد ، خیلی دوست داشت زود بچه دار بشه . دوست داشت بچه اش هم دختر باشه . عاشق دو گوشی های دختر بچه ها بود . اما با خودش عهد کرده بود اگه بچه دار بشه ، بیشتر از اینکه فکر شکم و خورد و خوراک و لباس و اسباب بازی بچه باشه ، نگهبان و مواظب روان اون بچه باشه . مواظب باشه احدی با حرکت اشتباه روح و روان و آینده ی بچه اش رو به لجن نکشه ! اما دیگه تقریباً مطمئن بود آرزوی داشتن بچه رو به گور خواهد بود . تمایلی به ازدواج دوباره و تکرار مکررات اشتباهاتش نداشت . زندگی با هر مردی مساوی می شد با بی آبرویی! تازه به این تنهایی دلگیر و آرامبخش خو گرفته بود . دلش برای پدر و برادرش تنگ شده بود . نه می تونست صد درصد به اونا حق بده و نه می تونست از حق خودش برای داشتن یه حمایت از طرف اونا در مقابل رضا بگذره . به خودش اینقدری حق می داد که پدرش حداقل درصدی خودش رو در به وجود اومدن این مشکل مقصر بدونه و حالا فقط با یه حمایت خشک و خالی زبانی ، رضایی رو که میدون بدجور افتاده بود دستش رو بنشونه سرجاش.

البته تا حدی به اون و برادرش هم حق می داد . چون هرگز نتونسته بود که بگه چرا به این مشکل دچار شده . اونا نمی دونستن تو اوایل نوجوانی چی سر مهشید اومده که روانش اینطور دچار اسیب و تخریب شده . اونا فکر می کردن خودش دچار انحراف شده و برای همین آبرو ریزی ، اونو مقصر می دونستن. حالا اسمش حیا بود یا ترس ، به هر حال مهشید هرگز نتونسته بود رازش رو برملا کنه ولی خیلی دوست داشت یه روز جرأت اینو پیدا کنه و رو به روی پدرش وایسه و بگه :

-برادرت بارها و بارها منو مورد آزار قرار داده . برادرت بارها با افکار سادیسمی خودش بدن منو داغ کرده و من همیشه ترسیدم که از اون به تو پناه ببرم پدر. برادرت بارها با خشونت لباس از تن من دریده و حالا من با یه فکر مریض از دریدن لباس خوشم می یاد . علت اینکه همسرم می یاد از من پیشت شکایت می کنه که چرا دخترت وقتی خیلی احساساتی می شه لباس تنم رو جر می ده ، اینه که من دارم انتقام ناتوانی ام در مقابله با عملی که روم انجام شده رو حالا که بزرگ شدم و توانش رو دارم ، می گیرم . من هیچ اختیاری تو این مورد ندارم . چون درست وقتی احساسات ج.ن.س.ی ام تازه داشت شکل می گرفت و هیچ مادری بالاسرم نبود که بهم بگه چی به چیه ، با و*ح*ش*یگری مردی مواجه شدم که به عنوان برادرت دائم به خونه ات رفت و آمد می کرد .

بارها دیالوگ های مختلف رو باخودش مرور می کرد که چیا به پدرش بگه . ولی تا به امروز موفق نشده بود .

نزدیک سفارت خانه رسیده بود . ماشین رو پارک کرد و به امید یه دنیای بهتر و یه زندگی بی دغدغه تر و آروم تر ، اون بی هیچ تحقیری ، قدم داخل سفارتخانه گذاشت .

******

استاد استادی که فریال زند پشت سرش راه انداخته بود ، باعث شد برگرده عقب و جواب این دختر سریش رو بده ! دختری جذاب و با نمک که نریمان متوجه احساسات مثبت اون نسبت به خودش شده بود ولی هیچ کاری جز بی محلی کردن بهش ، نمی تونست انجام بده . نریمان از همه چی خسته بود . حتی از اینکه کسی عاشقش بشه هم خسته بود .

romangram.com | @romangram_com