#احساس_من_معلول_نیست_پارت_51
-می خوام یه چیزی رو نشونت بدم .
بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
-خوشبختانه درست سر موقع هم هست . می خوام دو نفر رو بهت نشون بدم . دو نفری که خیلی وقته باهم دوستن . شاید به زودی باهم ازدواج کنن. شایدم نه ! نمی دونم ! به هر حال من یه کم دیر فهمیدم ولی عوضش اساسی ته توی قضیه رو درآوردم . من در حق بچه ام کوتاهی کردم . ولی دارم سعی می کنم تا جایی که بشه جبران کنم !
همون موقع پیروز دیگه کر شد . هیچی از پچ پچ های پدرش نمی شنید ! مونا رو دید که با پسر بیست و دو سه ساله ، دست تو دست دارن دور استخر ائل گلی با هم می گردن .حمید آقا دست پیروز گرفت . دستش یخ ِ یخ بود . درست مثل هوای اواخر پاییز تبریز.
پیروز به زحمت لب از لب باز کرد و گفت :
-اون ...اون موناست ؟
حمید اقا پیروز رو نشوند رو نیمکت و گفت :
-بله و نزدیک دو ساله که با این پسر که پسر یکی از شرکای باباشه دوسته ! نپرس اینا رو چطور بدست آوردم . فقط اینو بگم که خیلی زحمت کشیدم و پول خرج کردم تا بتونم دقیق سر از کارشون دربیارم . متاسفانه این پسر تنها پسری نیست که این دختر بچه ی دیبرستانی اون گذاشته سر کار ! با خیلی ها سر و سِر داره . البته نه اونطوری که ذهنت منحرف بشه ها ولی خوب دوسته دیگه . متاسفانه به یکی هم قانع نیست . نمی دنم علت چی می تونه باشه ! جبر زیاد خانواده ؟ عدم درک متقابل بین پدر و مادرش و این دختر ؟ یا هر چی ؟ فقط می دونم وضعیت مناسبی نداره ! دیر یا زود یکی از اینها می فهمه که سرکاره و اون موقع ست که ممکنه هر جور سوء استفاده ای ازش بکنه ! همه که مثل پسر من با فهم و شعور نیستن که وقتی که تفاوتها رو به عینه دید ، کنار بکشه ! به هر حال علت این رفتار غیر اخلاقی و غیر اجتماعی این دختر هر چی که باشه ، مهم اینه که من با هدف رسیده به چیز تو رو از تهران کشوندم اینجا ! اونم اینکه نشون بدم ، هر زن غیر اجتماعی و در واقع هر زنی که به عقیده یتو آفتاب مهتاب ندیده باشه ، لزوماً یهزن پاک نیست . یه زن باید افکارش پاک باشه . نیات و حرکاتش پاک باشه . اینطوری اگه بفرستیش بین هزار تا غلمان ، از اون ور صحیح و سالم و پاک می یاد بیرون !
تو یه استاد دانشگاهی . فردای روز با کلی دانشجو طرف می شی! باید یاد بگیری آدمها رو بشناسی وگرنه نمی تونی یه استاد خوب باشی . یکی از همین دانشجو ها یا یکی از همکارات ، برای تو ، خیلی بهترن تا دختری که دانشگاه و محیطش رو درک نکرده باشه . این دختر دبیرستانی ، تا از محیط دبیرستان خارج شده ، اینطور جو زده شده و داره بدرقمه با زندگی و اینده اش بازی می کنه ! زندگی با کسی که هنوز خیلی چیزها رو تجربه نکرده و معلوم نیست وقتی تجربه کنه چه واکنشی نشون بده ، خیلی سختر تر و ناشناخته تر از کسیه که دیده ، شنیده و تجربه کرده و با یه بینش بلند همه شون رو پشت سر گذاشته .
من ازت خواستم بیای تا ببینی تا بتونی برای آینده ات درست تصمیم بگیری! بهتره یه کم از جو کتابهای عمران بیای بیرون و یه مقدار کتابهای اجتماعی و مجله های خانوادگی مطالعه کنی ! حس می کنم تو آموزشت برای زندگی کم گذاشتم . اگه می خوای به هم سن و سالای خودت تو زمینه ی تکامل اجتماعی برسی باید یه کم بیشتر تو این زمینه بارگذاری کنی ! هر چی رو که کم گذاشتیم ، چه من ، چه مادرت و چه خودت ، باید تو کمترین زمان ممکن به حد نرمال برسونی که بتونی خوب تصمیم بگیری . تو این راه هم هر کاری که از دستم بر بیاد کوتاهی نمی کنم !
****
یک هفته از جریان نامه می گذشت و تو این چند روزی که هنگامه دوباره رفتن به دانشگاه رو از سر گرفته بود ، زاهدیان رو ندیده بود . اما اون روز درست لحظه ای که داشت از پارکینگ خارج می شد ، با زاهدیان برخورد کرد .
هر دو دستپاچه بودن و به وضوح می شد استرس رو تو حرکاتشون مشاهده کرد .زاهدیان با سرِ پایین سلام کرد و هنگامه هم همونطور جوابش رو داد و رد شد که زاهدیان در حالی که همه ی توانش رو جمع کرده بود گفت :
-خانم دکتر !
هنگامه ترسید ! از اینکه مجبور باشه نوشته هاشو رو در رو بگه ، ترسید . از اینکه زاهدیان قانع نشده باشه و اصرار کنه ترسید .
با استرسی که با همه ی وجود سعی داشت پنهانش کنه ، گفت :
-بله ؟
نریمان اب دهنش رو قورت داد و گفت :
-فقط خواستم تشکر کنم ! نامه ی زیباتون خیلی دلچسب بود . با اینکه دلم می خواست مشکلی این وسط نبود و من می تونستم کسی مثل شما با این روح بزرگ رو تا ابد برای خودم داشته باشم ، اما جواب قانع کننده و در عین حال پر مغز شما بهترین تصمیم تو شرایط کنونی بود . از صمیم دل براتون آرزوی بهترین ها رو دارم .
هنگامه که واقعاً از آرامش کلام نریمان و اینکه اون ناراضی نیست ، به وضوح حالش بهتر شده بود ، با یه تشکر زیر لبی ، خیلی آروم برای نریمان آرزوی خوشبختی و پیدا کردن همسری مناسب کرد و ازش جدا شد .
حس خوبی داشت . دیگه نگران نبود . دیگه از شکسته شدن قلب مردی که با وجود داشتن مشکلات زیاد ، انسان شریف و بزرگی بود ، نگران نبود . از خدایی هم که تو شرایط سخت ، دستش رو گرفته بود ، ممنون و شاکر بود.
*****
romangram.com | @romangram_com