#احساس_من_معلول_نیست_پارت_50


یه مقدار به سر و وضع خونه رسید و مرتبش کرد. وقتی خونه یه کم سر و سامون گرفت ، پشت میزش نشست و شروع کرد به مطالعه . خوندن کتاب بهش آرامش می داد . همیشه همینطور بود . یه یک ساعتی بود که خودش رو تو کتاباش غرق کرده بود که تلفن زنگ زد . عینکش رو از رو چشمش برداشت و به سمت تلفن رفت . شماره متعلق به خونه شون بود .با شوق جواب داد . صدای مادر همیشه آرامشبخش بود . از حال و روزش پرسید . از غذایی که می خورد ، از لباسیکه می پوشید . مادرانه دلتنگی می کرد و پیروز بیشتر دلش براش پر می کشید. حمید اقا هم بلاخره موفق شد گوشی رو از همسرش بگیره و دو کلمه با اولاد ارشدش حرف بزنه ! وسطای صحبتشون ، حمید اقا بی مقدمه گفت :

-می تونی بیای تبریز ؟

پیروز متعجب و تا حدی نگران جواب داد :

-چیزی شده ؟ همه خوبن ؟ برای چی بیام تبریز ؟ من که تازه اونجا بودم !

حمید آقا با صدایی که یه مقدار آهسته تر از قبل بود گفت :

-هیچ اتفاقی نیفتاده ! همه هم خوبن ! الان خودت با مادرت حرف زدی دیگه ! یه کار مردونه باهات داشتم که البته دلم می خواد مخفی بمونه ! یعنی صبح بیای و عصر برگردی . خونه هم نیای !

پیروز حسابی نگران شده بود . جوری که اطمینان خاطر حمید اقا مبنی بر اینکه هیچ اتفاق ناخوشایندی رخ نداده هم نتونست کاملاً اونو از نگرانی در بیاره . با این وجود به حمید آقا قول داد که جمعه تبریز باشه .

دیگه تمرکزی رو درس نداشت . فکرش فقط پی دو روز دیگه بود که قراره پدرش چه حرف مردونه ای باهاش بزنه !

*****

مادرش اصلاً با این کلاس خصوصی موافق نبود ! به نظرش هنگامه داشت خیلی بیش از اندازه از خودش کار می کشید ! لزومی نداشت یه روز جمعه رو هم که در کنار خانواده بود ، به این کلاس اختصاص بده .البته بیشترین دلیل ناراحتیش از غرق شدن هنگامه تو کار ، این بود که حس می کرد شاید به توافق نرسیدن با این استادی که تازه باهاش آشنا شده بود ، باعث شده هنگامه تصمیم بگیره بیشتر خودش رو درگیر کار کنه و این موضوع آزارش می داد . هنگامه دختر خاصی بود و توان اینو داشت که به همون راحتی که همه ی احساساتش رو بروز می داد ، در مواردی خاص ، کاملاً حسش رو پنهان بکنه . هر چی فریبا با این کار مخالف بود ، محسن از اینکه دخترش تو کاری که بهش علاقه داشت ، پشرفت می کرد ، خوشحال بود و کاملاً هم با این کلاس خصوصی موافق بود .

هنگامه با وجود اخم و تخم تابلوی فریبا ، از پدر و مادرش خداحاظی کرد تا سر موقع خونه ی مهشید باشه . می دونست که پیروز تبریزه ! اینو امروز فهمیده بود . وقتی فریبا به موبایل پیروز زنگ زد که یه روز جمعه ای خونه تنها نمونه و بیاد منزل داییش برای ناهار ، پیروز گفته بود که تبریزه . خونه ی پیروز و در واقع خونه ی مهشید ، با منزل پدری هنگامه چندان فاصله ای نداشت . بنابراین با خودش ماشین نبرد.

ساعت چهار بعد از ظهر ، درست همون ساعتی که با مهشید توافق کرده بودن ، زنگ آپارتمان مهشید رو به صدا در آورد.

مهشید با خوش رویی اونو به داخل دعوت کرد . هنگامه هم متقابلاً با همون لبخند همیشگی باهاش سلام علیک کرد . مهشید بعد از نشستن هنگامه ، لباسها ی اونو گرفت و برد تو اتاق و بعد براش چایی آورد .

هنگامه از فرصت نبود مهشید استفاده کرد و اطراف رو کاویید. خونه ی تر و تمیز و دلبازی بود که وسایلش با نهایت دقت و سلیقه چیده شده بودن. تابلو های نقاشی کوچیک و بزرگی با انواع سبک ها از دیوار های خونه آویزون بود و هرکدوم به نوعی ، روح هنرمند و هنر دوست هنگامه رو نوازش می کرد . تازه چشمش به تابلویی افتاده بود که برخلاف بقیه ی تابلو ها که همه از طبیعت زیبا نقاشی شده بودن ، یه جورایی ذهن هنگامه رو می خراشید . اما ورود مهشید با سینی چایی ، مانع از تفکر بیشتر در مورد اون شد .

کلاس درس خیلی زود شروع شد و هر دو کاملاً تو درس غرق شدن . مهشید زن با هوشی بود و خیلی زود همه چی رو یاد می گرفت و هنگامه خوشحال بود که شاگرد خصوصیش ، از لحاظ یادگیری با مشکل مواجه نیست . معمولاً شاگردان خصوصی بیشتر مشکل یادگیری دارن که ترجیح می دن تنها باشن ولی جریان مهشید فرق داشت .

یک ساعت و نیم کلاس خیلی زود تموم شد و هنگامه در حالی که یه مقدار ذهنش درگیر اون تابلو بود ، از مهشید خداحافظی کرد .

*****

با استرس شماره ی پدرش رو گرفت و بهش گفت که تو ائل گلی منتظرشه .

هیچ حس خوبی به این کاراگاه بازی پدر نداشت . اینکه تا تبریز بیاد و مادرش و پدرام رو نبینه ، خیلی بد بود . طولی نکشید که حمید اقا رسید . پیروز رو پدرانه به آ*غ*و*ش کشید و باهاش احوالپرسی کرد .

پیروز دیگه نتونست خیلی مقاومت کنه و گفت :

-می شه بگین چی شه ؟ دارم از استرس خفه می شم بابا !

حمید دستش رو گذاشت رو شونه ی پسرش و گفت :

romangram.com | @romangram_com