#احساس_من_معلول_نیست_پارت_49


*****

تازه رسیده بود خونه که موبایلش زنگ زد . حوله رو سرجاش گذاشت و تماس رو جواب داد .

خیلی زود صدای زن پشت خطی رو شناخت . دختر دایی همسایه اش بود . هنگامه بعد از حال و احوال ، بهش خبر داد که دو تا از مدرسین ، جمعه ها رو می تونن بهش خصوصی درس بدن . ووقتی ازش پرسید که مدرس خانم می خواد یا اقا ، مهشید تاکیداً مدرس خانم رو انتخاب کرد . قرار بر این شد ، روز جمعه هنگامه خودش ، به عنوان مدرس به خونه ی مهشید بره .

گشنه اش بود . حوصله ی آشپزی هم نداشت . دیگه خیلی وقت بود که حوصله ی کارای خونه رو نداشت . درست از همون موقع که رضا فهمید مشکلش چیه ! درست از همون موقع که روانشناسش ، رازداری نکرد و پرونده اش رو داد به رضا . درست از همون موقع که زندگیش جهنم شد ، حوصله ی خونه رو هم نداشت . ولی از این زندگی هم خسته شده بود . دلش می خواست مثل خیلی از زنای دیگه ، یه زندگی عادی داشته باشه . با شوهر و یه بچه . شایدم دوتا . چقدر عاشق بچه ها بود و رضا با خودخواهیش اونو از داشتنش محروم کرده بود . شاید اگه پای یه بچه وسط بود ، اون زندگی اینطوری از هم نمی پاشید . یاد پدر و برادرش افتاد . کسانی که خیلی رو حمایتشون حساب کرده بود و اونا بدجور تنهاش گذاشته بودن .

بلند شد ! تصمیم گرفت نبش قبر گذشته رو ول کنه . البته اگه می تونست . تلویزون رو روشن کرد . خوشبختانه آهنگ شادی در حال پخش شدن بود . یه کم انرژی گرفت از آهنگ و رفت تو آشپزخونه . یه کم یوفکا داشت . یه مقدار گوشت و قارچ و فلفل دلمه و هر چی رو که دم دستش بودو خرد کرد و پیچید تو یوفکا و گذاشت تو ماکرو فر. یه غذای راحت و با کلاس. خودش به تعبیر خودش خندید . تو این اوج تنهایی ، مثلاً غذای بی کلاس می خورد کی می فهمید ؟ حالا که غذای با کلاس پخته ، کیه که ازش تعریف کنه !!!

نشست تو آشپزخونه و همونطور که زل زده بود به چراغ ماکروفر که روشن و خاموش می شد ، ذهنش پر کشید به گذشته . به همون شبی که رضا عصبی اومد تو خونه !!! آره همون شب . اون شب هم یه غذای من درآوردی و قول خودش با کلاس پخته بود .

می دونست رضا شک کرده . می دونست دیر یا زود می فهمه که اون داره به روانشناس مراجعه می کنه . با اینکه می دونست بهتره خودش به رضا جریان رو بگه ، اما اونقدر از عکس العملش می ترسید که هی پشت گوش می نداخت و امروز و فردا می کرد .

رضا اومد داخل . یه پوشه زیر ب*غ*لش بود و حسابی اخماش تو هم. جوابی به سلام مهشید نداد و پرونده رو پرت کرد رو میز. این رنگ پوشه براش آشنا بود . به سمت کاغذهای ریخته شده از پوشه رفت . اولین کاغذ رو به دست گرفت ، عرق سردی نشست رو تیره ی کمرش . اومده بود به سرش ، اون چیزی که ازش خیلی می ترسید .

رضا با پوزخند بهش نگاه کرد وگفت :

-فکر نمی کردی از تو زرنگ تر هم کسی پیدا بشه نه ؟

به من و من افتاد . ر..ضا .. رضا...من ... من توضیح می دم ...من

تمومش کن مهشید ! فریادی که رضا زد باعث شد اشک از چشماش سرازیر بشه ! چقدر بد بود ! اینکه اینطوری پیش چشم همسرت به خاطر ذهن بیمارت . ذهن بیماری که خودت در به وجود اومدنش هیچ نقش نداشتی ، تحقیر بشی ! خیلی بده ! خیلی بد!

صدای زنگ ماکروفر اونو از افکارش بیرون کشید ! غذای با کلاسش رو برداشت و رفت جلوی تلوزیون . نگاهش پی تلوزیون بود ولی ذهنش درگیر گذشته و حال و شاید یه آینده ی مبهم .

فردا رو مرخصی داشت. می خواست بره دنبال کارای مهاجرت . فقط می خواست از ایران بره ! بره جایی که به خاطر مشکلش حداقل تحقیر نشه ! هیولا جلوه داده نشه !

نگاهی به تابلوی نقاشیش انداخت . اولش قرار نبود این صحنه رو بکشه ! ولی وقتی رضا به اون فضاحت و با اون آبرو ریزی ، طلاقش داد ،اینطور خشن کشیدش! تنها چیزی که مهشید می خواست یه جور هیجان بود ، با یه کم چاشنی خشونت .اما رضا اونو به بدترین چیزها متهم کرد . چیزهایی که خودشم نمی تونست تصورش کنه !

همیشه مواظب بود . همیشه می ترسید کسی بفهمه چه مرگشه . یواشکی به روانشناس مراجعه می کرد که کسی بهش انگ نزنه . ولی رضا فهمید و به جای اینکه کنار همسرش باشه ، رو به روی اون قرار گرفت .

وقتی یازده سالش بود ، عموش اذیتش کرد . اون موقع اون هجده سالش بود . خاطره یاون آزار و اذیتی که هیچ وقت حتی در زمان طلاقش هم نتونست ازش پرده برداره ، روح سالم و شادبش رو تبدیل کرده بود که زنی که دوست داشت آزار برسونه ! رفت و اومدش به روانشناس ،کلی حالش رو بهتر کرده بود . کلی دیدش رو مثبت تر کرده بود ولی بیماری روحیش ریشه کن نشده بود . اولین باری که حالیش نبود و به صورت رضا به شوخی سیلی زد و تا یه هفت با هم قهر کردن ، فهمید که باید جدی رو بیماریش کار کنه ! از اون به بعد خیلی حواسش به شوخی ها و رفتارش بود . ولی ماه که همیشه پشت ابر نمی مونه . بلاخره رضا فهمید . بد هم فهیمد و همین زندگیشو از هم پاشوند .

دیگه امیدی به ازدواج و پیدا کردن مردی که بتونه درکش کنه و باهاش کنار بیاد ، نداشت . لااقل تو ایران نداشت!

غذاش تموم شده بود . اما اصلاً نفهمید چی خورد . بلند شد و ظرفش رو گذاشت تو ماشین . روی کابینت ها رو مرتب کرد . وسواسی نبود ولی به شدت به تمیزی اهمیت می داد . بی حوصله هم که بود ، بازم خونه اش برق می زد . اگه حالش خوب بود که دیگه ملت حیفشون می اومد تو خونه اش راه برن ، بس که مرتب و تمیز بود . ولی اینا مگه ملاکه ؟ مگه خانه داری یه زن ملاکه ؟ مگه تمیزی روحش حسابه ؟ مگه اینکه ماهی چقدر درآمد داشته باشه و کمک خرج شوهرش باشه و با وجود کار بیرون ، یه زن خانه دار تمام عیار باشه ، مهمه ؟ مگه اینکه یه زن وفادار باشی و هر گرایش کوفت و زهرماری هم که داشته باشی مال خلوت خودت و شوهرت باشه ، اهمیتی داره ؟

همه ی افکار مزاحم و عذاب آور رو برای چندمین بار پس زد . به دندوناش مسواک زد و یه قرص خواب آور خورد و خزید تو تختش.

*****

این همسایه ی جدید یه نمه ذهنش رو مشغول کرده بود . به نظرش زن عجیبی بود . تنها زندگی کردنش هم بیشتر ایجاد شک می کرد . اصولاً به خاطر افکار خاصی که داشت ، نمی تونست به این جور زنها اعتماد کنه ! یه جورایی از اینکه هنگامه همون مدرسی بود که قرار بود بهش خصوصی درس بده هم احساس خوبی نداشت ! بلاخره هر چی نباشه ، هنگامه دختر داییش بود و به عنوان یه مرد آذری نسبت بهش غیرت داشت .

romangram.com | @romangram_com