#احساس_من_معلول_نیست_پارت_52
از وقتی از تبریز برگشته بود ، بدجور تو فکر بود ! اینو هنگامه هم متوجه شده بود و حتی یه بار هم ازش پرسیده بود که آیا مشکلی هست ؟ ولی پیروز به قول خودش پیچونده بودش . ذهنش بدجور درگیر رکبی بود که خورده بود . هرچند عاقل تر و پخته تر از اون بود که بخواد مونا رو رسوا کنه و به قول معروف انتقام بگیره ، ولی غرورش و شاید کل اعتقاداتش زیر سوال رفته بود ! هر چی رو که فکر می کرد درسته و هر عقیده ای که در مورد زنها داشت و به خیال خودش خیلی هم پخته و برحق بود ، در عرض چند ساعت دود شده بود رفته هوا . سردرگم بود . مثل کسی که صبح بلند می شه و حس می کنه اصلاً هیشکی رو نمی شناسه . حتی خودشو ! چیزی که تو چند سال به عنوان یه جور اعتقاد مدام تو ذهنش پرورش داده بود ، حالا خیلی مسخره و بی اساس به نظر می رسیدن و همین موضوع پریشونش کرده بود .
با سگرمه های تو هم ، مشغول حساب کتاب شهریه ی زبان آموزها بود که هنگامه رسید . با اینکه خستگی از سر و روش می بارید ، با لبخند سلام کرد. پیروز طبق معمول ، پیش پاش به احترام بلند شد و هنگامه فرو تنانه اونو دعوت به نشستن کرد و از اوضاع و احوال موسسه پرسید .
پیروز برای اینکه ممکن بود با صحبت تمرکزش به هم بخوره ، دفتر حساب کتاب رو بست و گذاشت کنار . هنگامه متعجب گفت :
-چرا بستینش ؟ مزاحم شدم نه ؟ من الان کلاس دارم دیگه مزاحم نمی شم . فقط هر کمکی که خواستین ، می تونین رو من حساب کنین.
پیروز سریع گفت :
-نه نه چه مزاحمتی ! گفتم حواسم پرت نشه اشتباهی ننویسم ! دایی اینا خوبن ؟
هنگامه در حالی که از تو قفسه ی مخصوص مدرسین ، دفتر حضور و غیاب کلاسش رو برمیداشت گفت :
-ممنون سلام دارن خدمتون ! من دارم می رم سر کلاس ! بازم اگه کمکی لازم بود ، حتماً بفرمایین !
پیروز گفت:
ممنون! خوشبختانه مطالب برام جا افتاده و تاحدی از پسشون برمی یام . باز اگه لازم بود مزاحم می شم .
هنگامه از دفتر موسسه خارج شد . اما حس می کرد پیروز نرمال نیست ! یه جور دستپاچگی و پریشونی رو می شد تو احوالاتش دید ولی چون نه پیروز اهل صحبت بود و نه هنگامه اهل کنکاش ، موضوع رو همونطور مسکوت گذاشت .
بعد از کلاس هم چون دفتر موسسه پر بود از چند نفر زبان آموز و یکی دو نفر از اساتید ، دیگه هیچ حرفی بین هنگامه و پیروز رد و بدل نشد و هنگامه با یه خداحافظی رسمی موسسه رو ترک کرد.
تصمیم داشت بره دیدن نغمه ! به مادرش هم خبر داده بود که کمی دیر می یاد .
دیدن نغمه با اون صورت گرد ،خنده آورد به لبش و همزمان با خنده ی هنگامه ، نغمه صورتش رو به حالت قهر از هنگامه گرفت . هنگامه جلو رفت و صورت تپل شده ی دوستش رو ب*و*سید و گفت :
-حالا چرا قهر می کنی مامان خانم ؟ همه ی مامان تپل می شن دیگه ! تا حالا مامان لاغر دیدی ؟ معلومه این علی رضا هر چی در میاره ، تبدیل به خوردنی می کنه و می ریزه تو حلق تو !
نغمه لب ورچیده گفت :
-تو مسخره ام کردی ! از قیافت معلومه .
هنگامه کنار تخت نغمه نشست و گفت :
-واقعاً این تویی نغمه ؟ چته تو ؟ انگار دنبال بهانه می گردی !من که چیزی نگفتم !
نغمه اشک تو چشماش جمع شد و گفت :
-آره منم هنگامه ! اما افسرده و پریشون! الان فقط سه ماه از بارداریم گذشته ! الان فقط یه ماهه که خونه نشین شدم .ولی دارم می پوکم ،دارم می پوسم! من آدم خونه نشستن نیستم ! الکی الکی گریه ام می گیره . چقدر زل بزنم به این تلوزیون آخه . دلم واسه دود و ترافیک و سر و صدا تنگ شده !
هنگامه دست نغمه رو گرفت و با همون تن صدای آروم گفت :
romangram.com | @romangram_com