#احساس_من_معلول_نیست_پارت_37


-نه !!! این خودتونید ؟

مهشید گفت :

-بله !

پیروز کوتاه پرسید :

-کار خودتونه ؟

بله !

فضای مخوفی داره ! یه جورایی شبیه فیلم های ترسناکه ! بخصوص اینکه اونی که داره شلاق می خوره یه مرد خوشحاله !!!

لبخندی نشست رو لب مهشید و گفت :

-اهل هنرید ؟

پیروز از تابلو فاصله گرفت و گفت :

-هیچ چی ازش حالیم نمی شه ! این نقاشی هم چون یه کم متفاوت بود ، کنجکاوم کرد ! وگرنه به هنر گرایش ندارم !!!

مهشید گفت :

-چطور متوجه شدین اون مرد داره ل*ذ*ت می بره ؟

پیروز متعجب نگاهی به تابلو و بعد نگاهی به مهشید انداخت و گفت :

-داره ل*ذ*ت می بره ؟ از کتک خوردن ؟ من همچین حرفی نزدم !!! یعنی همچین حسی نداشتم . فقط دیدم لبش خندونه !!! مگه ممکنه یکی از کتک خوردن خوشش بیاد ؟ اونم یه مرد از کتک خوردن از دست یه زن !!!تابلوی عجیبیه !!!

مهشید در حالی که سعی می کرد به خودش مسلط باشه گفت :

-ل*ذ*ت که نه ! شاید داره حس می کنه م*س*تحق این کتکه !

پیروز یه نگاه سرسری دیگه به تابلو انداخت و گفت :

-به هر حال هیچ دوست ندارم جای اون مرده باشم !

بعد به فنجون اشاره کرد و گفت :

-ممنون از چاییتون ! با بنده امری ندارین ؟

مهشید تا دم در فقط تشکر کرد و عذر خواست از زحمتی که ایجاد کرده بود و وقتی پیروز در واحدش رو بست ، مهشید هم درو بست و سر خورد و نشست پشت در و زل زد به آپارتمان داغونش و تابلویی که از دور بیشتر سیاه دیده می شد . اونم بدون جزئیات!!!

romangram.com | @romangram_com