#احساس_من_معلول_نیست_پارت_36
-از این طرف لطفا!
پیروز پشت سرش راه افتاد و وارد آشپزخونه شد . سایز واحد ، تقریباً دوبرابر واحد پیروز بود ! اوضاع آشپزخونه هم دست کمی از پذیرایی نداشت . تنها ظاهراً این یخچال ساید بای ساید بود که نصب و تو محل خودش م*س*تقر شده بود . بقیه ی وسایل مثل لباسشویی و ظرفشویی و ماکرو فر و ... ، همه وسط بودن .
پیروز سمت گاز رفت و یه بررسی کرد و گفت :
آچار و پیش گوشتی دارین ؟
زن م*س*تاصل گفت :
-داشتنش رو که دارم ولی الان نمی دونم کجاست .
پیروز گفت :
-من یه مقدار ابزار تو ماشین دارم ! برم بیارم ببینم به در می خوره ؟
زن گفت :
-باعث دردسر شدم این موقع شب ! خیلی ازتون عذر می خوام !!!
پیروز خواهش می کنمی گفت و از آپارتمان زن خارج شد و رفت تو واحد خودش تا کلید ماشین رو برداره !
فکرش درگیر این زن جوون بود ! چرا تنها بود ؟ چرا هیچ کس تو اسباب کشی به این بزرگی و مشکلی ، بهش کمک نمی کرد ؟ به هر حال چون قبول کرده بود ، باید یه کاری براش می کرد .
یه ساعت و نیم بعد ، هم گاز و هم لباسشویی و ظرفشویی خانم مهشید زند ، وصل شده بود و تو فاصله ای هم که پیروز مشغول امتحان کردن ظرفشویی بود ، چایی خانم زند هم حاضر شد و بعد از اتمام کار ، از پیروز خواست که به اندازه ی یه چایی خوردن مهمونش باشه . پیروز هم که حسابی عرق از سر و روش روون بود ، قبول کرد .
اول رفت دستشویی و صورتش رو شست و بعد نشست رو مبلهای پذیرایی که همونطور نامرتب کنار هم مثل کلاس درس چیده شده بودن !
همین که نشست ، چشمش خورد به تابلویی که یه فضای عجیب رو ترسیم کرده بود ! زنی شلاق بدست ، در حال زدن یه مردی که با لباسهای پاره ، روی زمین افتاده بود !
فضای خوف انگیزی بود . یه جورایی جو نقاشی ، روانش رو آزار می داد ! انگار می ترسید ! خودش رو جای مرده گذاشت و از اینکه زنی اونطور با شلاق بزنتش ، ترسید و منزجر شد !
مهشید شش دونگ حواسش به پیروز و محو شدنش تو اون نقاشی بود ! ته دلش دوست داشت این همسایه ی جدید ، نظرش رو راجع به این نقاشی به زبون بیاره !
پیروز چایی رو به لبش نزدیک کرد و همزمان سایر قسمتهای نقاشی رو کاوید . فضایی که این دو نفر درش قرار داشتن ،یه خونه ی نیمه تاریک بود با زنجیر هایی که از سقف آویزون بودن . کنار مرد یه بوته گل سرخ انگار تازه داشت رشد می کرد ! پیروز ناخود آگاه بلند شد و نزدیک تر رفت . جرعه ای دیگه از چاییش رو خورد و زل زد به چهره ی زن و مرد ! هیچ آثار ناراحتی ای در چهره ی مردی که شلاق می خورد دیده نمی شد . انگار حالش بد نبود . همینطور زن ! اصلاً شبیه جنایتکارا نبود . چهره اش هم آشنا بود ! یه کم بیشتر تمرکز کرد ، دید چهره ی زن ، یه مقدار تغییر یافته ی چهره ی مهشیده .
با شنیدن صدای مهشید اونم درست تو یه قدمیش ! ترسید و عکس العمل تندش باعث شد ته چاییش بریزه رو پیرهنش .
مهشید دستپاچه عذر خواست و گفت :
-ببخشید انگار ترسوندمتون !!!
پیروز فنجان رو روی میز گذاشت و گفت :
romangram.com | @romangram_com