#احساس_من_معلول_نیست_پارت_35
تمام شب رو کاب*و*س دید ! کاب*و*س ستار ! کاب*و*س نرمین ! کاب*و*س بچه گربه ای که دمش رو کنده بودن ! کاب*و*س گنجیشکهایی که خفه شون می کردن وبعد از همه ی این جنایت ها ، مراسم من در آوردیِ طهارت از گ*ن*ا*ه . ساده بود ! بچه بود ! و نرمین بچه تر و بی گ*ن*ا*ه تر !
چهره ی ستار با اون لبخند شیطانی تو هاله ای از غبار بود ! لبهای ستار آروم تکون می خورد ولی صدای مهیبی ایجاد می کرد . هنوز هم حیاط خلوت اون خونه ی قدیمی رو با همه ی جزئیات به خوبی به خاطر داشت . ستار می گفت ، برای اینکه خدا دوستون داشته باشه و نخواد به خاطر اذیت این حیوونا ببرتتون جهنم ، باید کاری رو می گم هر روز انجام بدین !
نرمین رو می دید که بهش چسبیده ! ستار ازشون خواست لباساشون رو در بیارن و روی ریگای کنار باغچه دراز بکشن . همین که دست برد تا لباساش رو در بیاره ، از خواب پرید ! این سومین بار تو طول یه شب بود که اون خواب تکراری به سراغش می اومد . کاب*و*سی که تا قبل از اینکه بدونه چی سر روانش اومده ، کاب*و*س محسوب نمی شد . کاب*و*سی که قبل از برملا شدن این حقیقت گزنده و تلخ ، فقط شاید یه خاطره از جهالت کودکی به حساب می اومد و بس ! اما از وقتی که دکتر شمس با هیپنوتراپی پی برده بود که ریشه ی این ناهنجاری روحی و جسمی ایش بر می گرده به همین برنامه ای که تمام اون یه سالی که پدر ستار باغبونشون بود ، تو حیاط خلوت به عنوان یه مراسم اجرا می کردن ، تبدیل شد به کاب*و*س شبهاش !
تا ده سال پیش ، که فهمید یه مشکلی داره ، نمی دونست اون جهالت های کودکی و ادا و اصولی که اون موقع در می آوردن و کلی هم باهاش سر کیف می شدن ، می تونه اینطور بی رحمانه روانش رو داغون کنه !
از تخت پایین اومد و رفت سمت آشپزخونه . لیوانی از تو کابینت برداشت و پر از یخ کرد و وقت یه کم توش آب ریخت . تو تاریک و روشن خونه ، تکیه داد به کانتر و لیوان رو گذاشت رو گونه اش . انگار تب داشت . خودش صدای جیز برخورد دو جسم سرد و گرم رو به خوبی شنید . لیوان رو به اون یکی گونه اش چسبوند . گرمش بود . حسابی گرمش بود !
یه کم از آب لیوان رو خورد و اونو بین دو تا دستش گرفت تا که خنای یخ ، حرارت دستاش رو کم کنه !
تکیه اش رو کانتر گرفت رو رفت کنار پنجره ! شهر تو سکوت فرو رفته بود . چراغای خونه ها خاموش بود . درست مثل سوسوی امیدی که امشب تو دلش خاموش شده بود ! هنوز نمی دونست چطور به این رابطه پایان بده ! ولی باید اینکار رو می کرد ! هنگامه حیف بود ! خدا رو خوش نمی اومد که با احساساتش بازی کنه ! اون دختر حق داشت با یه مرد معمولی ازدواج کنه ! ولی از طرفی نمی تونست خودش رو قانع کنه که پرده از این راز مخوف برداره ! چطور به یه دختر بگه چه گرایش وحشتناکی داره ؟ اونم همین اول کار که حتی اسم کوچیک هم رو صدا نمی کنن و با القاب همدیگه رو خطاب می کنن ! هر دلیل دیگه ای هم می آورد ، هنگامه احتمالاً ربط می داد به معلولیتش و دلش می شکست و ممکن بود حس پس زدگی ، آزارش بده در ضمن می خواست این شانس رو به خودش بده که تو رویایی ترین حالت ، هنگامه با وجود دونستن مشکلش باز هم به حفظ این رابطه راضی باشه . یعنی حق خودش و اون دختر می دونست که این موضوع مطرح بشه و هر دو با دید باز یاهم رو پس بزنن یا انتخاب کنن !
یه کم از اب لیوان رو خورد و بقیه ی یخ ها رو برد خالی کرد تو سینک و لیوان رو شست ! خونه اش بوی تمیزی می داد ! بی هیچ ظرف کثیفی ! بی هیچ کثیف کاری ای ! همیشه همین بود ! منظم و با سلیقه ! یه بدبخت به ظاهر خیلی ایده آل !
*****
دوباره تماس مونا رو ریجکت کرد ! اصلاً تصمیم نداشت این دختر رو امیدوار کنه ! همینطور خودش رو ! می دونست اگه صدای آروم و نازکش رو بشنوه ، دوباره عنان از کف می ده . حماقتی که کرده بود ، تا همین جا بس بود ! شاید لازم بود یه تجدید نظری تو افکارش بده ! البته اگه مونا اجازه می داد ! هر چند خودش هم خوب می دونست که یه توضیح اساسی به این دختر بدهکاره ! ولی الان وقتش نبود !
با یه شلوارک و رکابی مشکی رو مبل ولو شده بود و سیگار دود می کرد ! از بیست و پنج سالگی شروع کرده بود به کشیدن سیگار ! دوستای ناباب به جای شونزده سالگی ، تو بیست و پنج سالگی دورش رو گرفته بودن .هه! غیر از درس ، تو همه چی عقب بود ! دومین سیگار رو که تو زیر سیگاری خاموش کرد ، زنگ درشون به صدا دراومد ! یعنی کی بود ؟ از چشمی در نگاه کرد ! یه زن حدوداً سی و پنج ساله با لباسای راحتی !
اگه تبریز بود ، الان همه ی همسایه ها بیرون بودن و داشتن بهش نیگا می کردن و کلی انگ می چسبوندن بهش که واه واه چرا اینجوری تو کریدور آپارتمان می چرخه !
به خودش یه نگاهی انداخت ! تیپش مناسب باز کردن در ، اونم روی زن جوون ، نبود ! مقید بود به پوشش مناسب ! فاطمه پسراش رو با حیا بار آورده بود ! زنگ دوم که به صدا دراومد ، پیروز با یه شلوار کتان و پیرهنی که از دکمه های بازشمی شد فهمید که به سرعت رو رکابیش پوشیده ، در رو باز کرد !
زن یه قدم عقب گذاشت . ظاهراً عجله ی پیروز در باز کردن ، یه کم شدت گشودن در رو بیشتر کرده بود و این حس رو القا می کرد که صاحبخونه از این مزاحمت زیاد خرسند نیست . اما لحن آروم و مودبانه ی پیروز باعث شد که زن قدمِ عقب گذاشته رو دوباره به جلو بذاره و بگه :
-سلام ! ببخشید مزاحم شدم ، من امروز اسباب کشی کردم و واقعیتش بلد نیستم گازم رو وصل کنم ! می شه خواهش کنم کمکم کنید ؟
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
پیروز خیلی مودبانه بله البته ای گفت و کلید رو از رو در برداشت و درو پشت سرش بست و پشت سر زن راه افتاد . آپارتمان تو هر طبقه ،چهار واحد داشت . ولی خوشبختانه کریدورش بزرگ بود و اینطور نبود که همسایه ها تا درو باز می کنن ، از چشمی واحد های دیگه قابل رویت باشه .زن جلوی واحد خودش ایستاد و به پیروز تعارف کرد که وارد بشه .
پیروز هم با ببخشیدی وارد خونه شد . از اوضاع خونه می شد فهمید واقعاً تازه اسباب کشی کردن . چون همه چی به هم ریخته بود و وسط پذیرایی پر بود از جعبه های خالی شده که رو هم تلنبار شده بودن . زن گفت :
romangram.com | @romangram_com