#احساس_من_معلول_نیست_پارت_27


برای لحظه ای وسوسه ی نگاه آخر به صورت مونا ، اولین دختری که تونسته بود دلش رو بلرزونه ، باعث شد لحظه ای مکث کنه ولی به این حس آنی ، غلبه کرد و سریع پشت سر مادر و پدرش که حتی از خانواده ی امیر نیا خداحافظی هم نکردن ، راه افتاد .

توی ماشین . نفسهای اه مانند حمید و فین فین آروم فاطمه ، روح و غرور مجروح پیروز رو بدجور می خراشید .

حمید تو ذهنش داشت گذشته رو می کاویید که کجای کار کم گذاشته !. داشت دنبال علت می گشت که چرا باید پیروزش که شور و شر جوانی رو پشت سر گذاشته بود ، اینطور شیفته ی یه دختر بچه بشه و کل حیثیتش رو به باد بده ولی فقط به یه جواب میرسید و اونم کوتاهیش تو جوانی کردنهای پیروز بود . هر چیزی وقتی داره . تو نوجوانی باید نوجوانی کرد . تو جوانی باید جوانی .

پیروز اگه این شیفته شدنها رو به وقتش تجربه می کرد اینطور تو این سن به این شکل تحقیر نمی شد . همیشه هم سر تو کتاب بودن ، نشونه ی خوبی نیست . اوج گرفتن و به کمال رسیدن باید در هر مقطعی ، نسبت به اون مقطع اتفاق بیفته . اگر بناست که یه پسری تو بیست دو سه سالگی دنبال دختر باشه و عشق و احساس رو تجربه کنه ، باید همون موقع اینکارو بکنه و اگه این اتفاق نیفته ، پدر و مادرش باید مثل بچه ای که علائم بیماری داره ، حواسشون بهش باشه که بعد از سالها نیاد این حس رو خارج از زمان معمولش تجربه کنه !چطور وقتی بچه ای دیر زبان باز می کنه ، یا دیر راه می ره سریع باید براش اقدام کرد ، باید تو سن جوانی هم حواس ادم به حس های بچه هاش باشه .حمید صد در صد تو ذهنش به این موضوع اذعان می کرد که از بس که غرق موفقیتهای روزافزون پسرشون تو امر تحصیل شدن ، از اینکه احساسش رشد نکرده غافل بودن و حالا اولین تجربه ی احسای این مرد جوان اینطور به بدترین شکل خاتمه می یافت . حمید خودش رو بدجور مقصر می دونست .

پیروز به قدری درگیر درس و دانشگاه بود که رشد قسمت احساسی و حتی جنسی مغزش ، دچار دیرکرد شده بود . دیر به بلوغ احساسی رسیده بود و همین باعث شده بود درست وقتی باید منطقی تصمیم بگیره ، مثل یه پس هجده ساله ، تصمیمش پر باشه از اشتباه و هیجان . نبوغ بیش از حدش ،اونو از شکوفایی احساسش بازداشته بود. پیروز احساسی به مراتب ناپخته تر از عقلش داشت و این نتیجه ی برخورد غلط از طرف خانواده اش بود . اونا باید زودتر از اینها می فهمیدن پسرشون با مشکل مواجهه !

کلاس هنگامه که تموم شد ، دید نغمه واقعاً نرفته و منتظرش نشسته . لبخندی اومد روی لبش و وارد دفتر موسسه شد . نغمه تا چشمش به هنگامه افتاد ، سریع از پشت میزش بلند شد و رفت سمت هنگامه و گفت :

-وای زود باش هم از فضولی مردم و هم این علی رضای بی نوا رو گشنه و تشنه پایین نگه داشتم به بهانه ی کارای موسسه. بگو چی شده که اینقدر شنگولی !

هنگامه خندید و گفت :

-بابا همچین خبری هم نیست که تو اینقدر شلوغش کردی . دکتر زاهدیان ، مدیر گروه بخش عمران دانشگاه ، بهم پیشنهاد داده باهم بیشتر آشنا بشیم . امروز عصر هم با هم رفتیم تو یه رستوران سنتی و یه کم حرف زدیم . همین !

نغمه جیغ کشید :

-چــــــی؟ همیــــــن ؟ همچین می گی همین ، انگار این کم چیزیه ! حالا این جناب دکتر چجور آدمیه ؟ سرش به تنش می ارزه ؟ قیافش، اخلاقش ، خلاصه هر چی که می دونی زود باش بریز رو دایره !

هنگامه کیفش رو از رو میز نغمه برداشت و گفت :

-هنوز هیچی نمی دونم ! به خدا منم همش دو ساعت باهاش حرف زدم و قول شرف می دم شما رو در جریان لحظه به لحظه ی ماوقع قرار بدم! حالا اجازه ی مرخصی می فرمایین ؟ جنازه ام به خدا نغمه !

نغمه با قیافه ی آویزون گفت :

-همین ؟ خیلی بدی هنگامه ! برای همین چهار تا کلمه تا الان منو نگه داشتی ؟

هنگامه ابرویی بالا انداخت و گفت:

-بابا روتو برم دختر ! من تو رو نگه داشتم ؟ این تو نبودی از فضولی داشتی پس می افتادی ؟

نغمه به حالت قهر روشو کرد اونطرف و کلیدا و کیفش رو برداشت و چراغ اتاق رو خاموش کرد و به هنگامه که وسط اتاق تاریک ایستاده بود گفت :

-حالا برو بیرون می خوام درو ببندم .

هنگامه با لبخند گفت :

-بذار من برم پایین به این علی رضا جونت بگم واسه چی یه ساعت به قول خودت گشنه و تشنه نگهش داشتی دم در تا حالت جا بیاد .

نغمه سریع از پشت گرفتش و گفت :

romangram.com | @romangram_com