#احساس_من_معلول_نیست_پارت_134


پیروز اخمی کرد واونو نشوند رو صندلی و عصبی گفت :

-از این جوی خون معلومه که چیزی نشده . خانم احتشام سریع جعبه کمکهای اولیه ی منصوبه رو دیوار و باز کرد و پنبه و بتادین آورد . سوزان از کارش مثل سگ پشیمون بود . البته نه برای اینکه سر هنگامه زخم شده . برای اینکه با این کار توجه پیروز به این دختر معلول رو بیشتر کرده بود .

پیروز با اخم به هنگامه غرید :

-هیچ معلومه حواست کجاست ؟ چرا جلوی پاتو نیگا نمی کنی ؟

بعد در حالی پنبه یآغشته به بتادین رو رو محل شکاف کوچیک روی شقیقه ، می مالید گفت :

-تو رو خدا ببین با بی دقتی چی سر خودش آورد .

قبل از اینکه هنگامه دفاعی بکنه ، سوزان با غیض از رو صندلی بلند شد و گفت :

-دعواش نکنید دکتر ! دست خودش نیست که بینوا ! احتمالاً به خاطر پاش زیاد از این اتفاقا براش پیش می یاد.

پیروز با چشمهای برزخی برگشت سمت سوزان و گفت :

-شما بـیـــــــرون !

سوزان کیفش رو چنگ زد و روشو برگردوند و از دفتر خارج شد .

هنگامه لب زد :

-چرا اینقدر عصبانی هستی ؟ چرا شلوغش می کنی ؟

پیروز بی حرف غرق شد تو عمق بی انتهای چشمای زیبای هنگامه وتا چند لحظه نتونست لب از لب باز کنه. بعد از چند لحظه که به خودش اومد ، چشم از هنگامه گرفت و رو به خانم احتشام گفت :

-شما رو هم معطل کردیم ! ببخشید.

احتشام لبخندی زد و گفت :

-نه خواهش می کنم . این چه حرفیه ؟

بعد رو به هنگامه گفت :

-خوبی عزیزم ؟ سرت گیج نمی ره ؟ حالت تهوع نداری؟

هنگامه که عزیزم پیروز هم به دلش نشسته بود و هم از خود پیروز و احتشام خجالت می کشید ، با لبخندی محو گفت :

-ممنون ! چیزی نشد که پسر عمه ! چقدر تو هولی ! من سالم سالمم. اینم یه خراش جزئی و بی اهمیته . همین !

احتشام رو به پیروز گفت :

romangram.com | @romangram_com