#احساس_من_معلول_نیست_پارت_12
آروم رفت پایین . همه پشت میز غذا خوری بودند . فریبا تا چشمش به دخترش افتاد ، با لبخند گفت :
-سلام عزیزم ! کی رفتی بالا من ندیدمت ؟
هنگامه بی توجه به حضور مهمانی که زیادی هنگامه رو ندیده می گرفت ، گفت :
-خسته بودم ! رفتم یه دوش بگیرم ! امروز تا دو که دانشگاه بودم و بعدش هم آموزشگاه.
فریبا برای دخترش غذا کشید و گفت :
-حتماً هم گرسنه ای ؟
هنگامه تکه ای پیاز رو جدا کرد و قبل از اینکه بذاره تو دهنش گفت :
-در حد خوردن یه فیل گنده !
پیروز با یه پوزخند ، گفت :
-بهتون نمی یاد توانایی خوردن یه فیل گنده رو داشته باشین !
هنگامه قاشقش رو پر کرد و گفت:
-شاید ! اما می تونم دو تا بشقاب پر از این غذا رو بخورم !
پیروز از این همه رک بودن و در ضمن بدون اطوار بودن دختر داییش تعجب کرده بود .معمولاً دخترها خودشون رو کم خور نشون می دن . ولی هنگامه نه تنها اینکار رو نکرد ، بلکه واقعاً جلوی چشمای از حدقه بیرون زده ی پیروز بشقابش رو برای بار دوم پر کرد .
بعد از شام ، همه تو پذیرایی مشغول خوردن چایی بودند که پیروز رو به جمع ،گفت :
-امشب رو مزاحمتون هستم ! اما زا فردا می رم خونه ی خودم .از زحمتی هم که برای مبله کردنش کشیدین بی نهایت ممنونم.
فریبا با خم گفت :
-چرا زن دایی ؟ اینجا راحت نیستی ؟
پیروز لبخندی زد و گفت :
-ابداً اینطور نیست ! مسئله اینه که حضورم براتون زحمت مضاعفه . در ضمن می خوام کار هم پیدا کنم ! در اون صورت وقت اومدن و رفتنم یه کم ناجور می شه . خونه ی خودم باشم بهتره !
هنگامه آروم پرسید :
-کار خاصی مد نظرتونه ؟ منظورم کار تو یه شرکت یا تدریسه یا ...
پیروز با یه اخم نامحسوس رو به هنگامه کرد و گفت :
romangram.com | @romangram_com