#احساس_من_معلول_نیست_پارت_13
- خوب بستگی داره به شرکتش و یا همون نوع و محل تدریس!
هنگامه خسته بود . از طرز برخورد پسر عمه اش هم هیچ خوشش نمی اومد . حس می کرد از حرف زدن با اون خوشش نمی یاد. بنابراین در حالی که بلند می شد گفت :
-منو می بخشین ! خیلی خسته هستم . در ضمن گروه عمران دانشگاهی که من استادش هستم ، استاد کم داره ! گفتم شاید به کارتون بیاد . شب همگی بخیر!
پیروز از اشاره ی هنگامه تو دلش خرسند شد ولی رفتار سرد و سنگین ناگهانی دختر داییش نذاشت چیز بیشتری بپرسه .
دو ساعت بود که به بهانه ی خواب زیر پتو خزیده بود ولی از خواب خبری نبود . مدام پسرعمه ی مغروز و بداخمش رو آنالیز می کرد که خیلی تابلو با اون سرسنگین برخورد می کرد . در حالی که با پدر و مادرش خیلی هم خوش برخورد بود . می دونست که به زودی کشف می کنه علت این تفاوت رفتار رو .ولی تا اون موقع این موضوع ذهنش رو درگیر می کرد . چرا رفتار پیروز باهاش متفاوته ؟ حتی طرز نگاهش هم متفاوته ، چرا ؟
با یک تیغه ی گچی فاصله ، مرد جوان سی و سه ساله ، رویای دختر مورد علاقه اش رو تو سر می پروند. دختری که بنابه گفته ی پدر و مادرش ، هیچ سنخیتی با خانواده ی اونا نداشت ولی پیروز جوان رو بدجور شیفته ی خودش کرده بود . از طرفی قبل از اینکه اردیبهشت ماه برای مصاحبه به تهران بیان ، مادر در غیاب پدر و بدون اینکه حمید اقا رو در جریان گذاشته باشه ، از پیروز خواسته بود که وقتی به منزل دایی میرن ، نظری هم به دختر داییش داشته باشه ! از نظر فاطمه خانم ، هنگامه ، زن کاملی بود که می تونست با درایت و هوشی که داشت ،زندگی خوبی برای پیروزش بسازه . غافل از اینکه قبل از مطرح کردن این موضوع پیروز دلش رو باخته بود . اونم به دختری که هم از لحاظ جسمی سالم بود و هم زیبایی مسحور کننده ای داشت . پیرو زبه شدت با این پیشنهاد مادر مخالفت کرد . اما تو اون موقعیت ،جرأت صحبت در مورد مونا رو هم نداشت . خودش به خوبی متوجه تفاوتها بود ولی از مونا هم نمی تونست بگذره ! البته به تهران که اومد و بعد از سالها دختر داییش رو دید ، در دلش به این موضوع اعتراف کرد که هنگامه از لحاظ جذابیت های زنانه و ظرافت و زیبایی صورت چیزی از مونا کم نداره ولی هیچ شکی در این نبود که مونا برای پیروز حکم الهه رو داشت و هیچ کس نمی تونست جایگزین اون بشه . دلیلی که پیروز برای مادر به عنوان دلیل مخالفت آورد ، نقص جسمی هنگامه بود ! مادرش به شدت با این طرز فکر پیروز مخالفت کرد . ولی پیروز از موضع خودش پایین نیومد ! فاطمه خانم هم چون از جریان مونا بی خبر بود ، با دیدن مخالفت شدید پسرش ، در دل مقداری از حق رو به پیروز داد که دلش همسری سالم می خواد . بنابراین موضوع رو همونطور مسکوت گذاشت و به همسرش هم چیزی بروز نداد.
اما همین مطرح شدن این موضوع باعث شد که پیروز قبل از ورود به منزل دایی در برابر دختر جوان گارد بگیره و اجازه نده که هنگامه به او نزدیک بشه. پیروز می ترسید که ریشه هایی از این پیشنهاد مربوط خانواده ی دایی باشه و هنگامه هم بدش نیاد که پیروز رو به عنوان همسر کنارش داشته باشه و در واقع با این رفتار به ظاهر سرد ، می خواست به دختر جوان اینو بفهمونه که هیچ تمایلی به اون نداره.
این ماجرا وقتی شدت گرفت که حمید آقا بعد از آخرین دیدار خانواده ی حداد ، موضوع هنگامه و مناسب بودنش برای پیروز رو با همسرش مطرح و فاطمه خانم که خودش قبلاً به این نتیجه رسیده بود ، باز هم موضوع هنگامه رو اینبار در حضور همسرش ، با پیروز درمیون گذاشت و اونجا بود که پیروز ناچاراً لب به اعتراف گشود که از دختری با تحصیلات پایین و خیلی کم سال تر از خودش ، خوشش اومده و قصد داره با اون ازدواج بکنه .
جنگ و دعوایی نسبتاً شدید به خاطر این کج سلیقگی واقعی پیروز ، تو منزل مهدی پور اتفاق افتاد که هنگامه و خانواده اش کوچکترین نقشی در به وجود اومدنش نداشتند. اما پسر جوان اینطور فکر نمی کرد و تصور می کرد تزریق این این فکر که هنگامه مورد مناسبی برای پیروزه ، توسط خانواده ی داییش صورت گرفته و بیشتر از همه این آزارش می داد که هنگامه رو قبول نداشت . با اینکه به هوش و استعداد و موقعیت شغلی و اجتماعی عالی هنگامه معترف بود ولی دلش نمی خواست با وجود اینهمه دختر سالم که مسلماً براش سر ودست می شکستند ، با دختر معلولی ازدواج کنه و مهمتر از همه اینکه از اصرار خانواده اش هم به شدت دلگیر بود که اونو در سطح یه معلول پایین آوردن چون پیروز فقط ظاهر هنگامه رومی دید و بس . این درگیری و کشمکش تو خانواده ی مهدی پور همزمان شده بود با لطف هنگامه و مادرش در آماده کردن منزل پیروز و این امر کاملاً به دکتر جوان مشبه شده بود که هنگامه و مادرش کامل در جریان این تصمیم پدر و مادرش هستند و یه جورایی با این کارها می خوان خود شیرینی بکنن. همین موضوع باعث شد بعد از برگشتن به تهران رفتاری به مراتب سردتر و سنگنین تری با هنگامه در پیش بگیره که کاملاً عدم تمایلش به اون رو واضح نشون بده .
جالب اینجا بود که رفتار نسبتاً متفاوت و سرد هنگامه در آخرین برخورد ، پیروز رو به این برداشت اشتباه رسونده بود که در امر بی مهری و بی توجهی کردن به دختر جوان موفق بوده و تونسته هنگامه رو متقاعد کنه که کششی مثبت و حتی خنثی به اون نداره. غافل از اینکه اون طرف اون تیغه ی گچی ، هنگامه ی نابغه ، سعی داره این پازل سردرگم رو کنار هم مرتب بچینه و حدس بزنه چرا پسر عمه ی مغرورش برخورد نامناسبی باهاش داره . اونم با هنگامه ای که با وجود نقص عضو ، یکی ازاستادهای مطرح دانشکده و یکی از محبوب ترین چهره های دانشگاه به حساب می یاد .هنگامه ای که اونقدر همیشه درخشیده که به یاد نداره هیچ آدم با شعور و تحصیل کرده ای تا به حال به خاطر نقص عضوش اونو کنار گذاشته باشه . بودن آدمهای کوته فکر و مریض افکار و معلوم الحالی که چون با وجود سلامت جسمی کامل ، همیشه عقب تر از اون بودند و در واقع به گرد پای اون هم نمی رسیدند که مسخره اش کرده باشن و بهش توهین کرده باشن . ولی هرگز فرد فهیمی رو با این طرز برخورد ندیده بود . پیروز در واقع اولین فامیل و اولین فرد تحصیل کرده ای بود که اینطور با رفتار سرد و نادیده گرفتنش ، روحش رو آزرده کرده بود . هنگامه ی خوش خلقی که نود درصد افرادری که باهاش در ارتباط بودند ، خیلی وقتها یادشون میرفت پای اون موقع راه رفتن حتی با کفش مخصوص هم کمی لنگ می زنه .چون ویژگی های منحصر به فردش خیلی خاصش کرده بود . ویژگی هایی که هنگامه بهشون می بالید .
فردای اون روز هنگامه ، قبل از اینکه پیروز از خواب بیدار بشه ، سریع دوش گرفت و برای رفتن به دانشگاه حاضر شد . مشغول خوردن یه صبحانه ی سرپایی بود که پیروز سر رسید.
هنگامه به خاطر تصمیمی که دیشب گرفته بود ، با کمترین کرنش ، سلامی به پسر عمه ی بزرگتر از خودش داد و پیروز هم به همون خشکی سلامش رو جواب داد .
موقع خرورج از خونه ، پیروز با کمی مکث و این پا ، اون پا کردن ، گفت :
-این جریان کمبود استاد تو دانشکده ی عمران دانشگاهتون ، چقدر جدیه ؟
هنگامه کفشهای بیرونش رو پوشید و گفت :
-من فقط در حد یه خبر ازش اطلاع دارم . امروز براتون می پرسم !
پیروز دوباره گفت :
-من امروز اینجا برنمی گردم . اگه می شه خبرش رو تلفنی بهم بدین !
هنگامه کاملاً رسمی گفت :
-چشم . با اجازه !
و قبل از اینکه پیروز سوال دیگه بپرسه و باعث بشه روز اولی که با سال اولی های امسال کلاس داره ، دیر برسه ، سوار ماشینش شد و با ریموت در حیاط رو باز کرد.خودش خیلی از این جریان رضایت نداشت . روح بزرگ و همیشه بخشنده ی هنگامه راضی به این برخورد با مهمانشون نبود . ولی از طرفی غرورش رو بدجور در معرض خطر می دید. هنگامه دوست داشت پیروز هم مثل پدرام با اون یه برخورد داشته باشه . در این صورت محال بود بدون رسوندن پسر عمه اش ، بره دانشگاه . حتی به قیمت از دست دادن کلاس هشت صبح . اما این مرد جوان مغرور و مرموز ، کمی به تنبیه نیاز داشت که بتونه طرز صحیح برخورد با یه دختر متشخص رو یاد بگیره و هنگامه با اینکه بیشتر سرگرم بلند پروازی و رسیدن به ارزو هاش بود و خیلی به این وادی وارد نشده بود ، اما ذاتاً و غریزی می دونست چطور می تونه این پسر عمه ی بد اخلاق و بد عنقش رو با آدمهای اطراف و بخصوص خودش اشتی بده .
در حیاط که بسته شد ، پیروز با تعجب دستی به گردنش کشید و با خودش گفت :
romangram.com | @romangram_com