#احساس_من_معلول_نیست_پارت_11


حمیدآقا مثل همیشه موقر و خوش اخلاق با اهالی خونه احوالپرسی کرد و دقیقاً پیروز هم مثل همیشه سرد و اخمو سلام علیک کرد . وقتی همگی دور هم نشستند و صحبت کشید به قبولی پیروز و خونه ای که می خواستن براش بگیرن ، آقا محسن رو به حمید اقا گفت :

-حمید جان کجا می خوای خونه بخری ؟

حمید آقا چاییش رو مزه مزه کرد و گفت :

-والا هم من و هم فاطمه در نظر داشتیم نزدیک خونه ی شما باشه که اینجا تنها نباشه ولی خدا آقا زاده می خوان نزدیک دانشگاه باشه . واسه همین بین علما اختلاف هست فعلاً.

هنگامه رو به پیروز گفت :

-شما خودتون ماشین دارین دیگه نه ؟

پیروز گفت :

-بله ! یه پرشیا دارم !

هنگامه لبخندی زد و گفت :

-خوب پس خیلی راحت می تونید به دانشگاه رفت و آمد کنید .اگه نزدیک خونه ی ما خونه بخرید ، از لحاظ غذا و اینا ، می تونید رو کمک و حمایت ما هم حساب کنید . اینطوری هم راحت می تونید رفت و آمد کنید و هم ما ه*ر*زگاهی براتون غذا می یاریم وتو کارای خونه کمک می کنیم . دور باشین برای ما هم سر زدن به شما سخت می شه . اومدیم و خدای نکرده مریض شدین . بلاخره یکی رو می خوایین که یه آب دستتون بده ؟ منطقی باشین آقا پیروز ! با ماشین از اینجا تا دانشگاه نیم ساعت راهه. واسه این نیم ساعت ، ارزش نداره برین اونجا خونه بخرین . درضمن جو محله های اینجا خیلی خوبه . خیلی گیر نیستن به اینکه همسایه کیه و مجرده یا متاهل و خلاصه فضول بازی تو کارشون نیست .

حرف حسابی که در کمال متانت و وقار و آرامش توسط خانم دکتر جوون جمع ، زده شده بود ، رد خور نداشت و باعث شد پیروز هم بلاخره بعد از یه هفته کش و واکش با خانواده ، با این نظر که نزدیک خونه دایی بودن براش بهتره ، موافقت کنه . همون موقع بود که حمید آقا تازه دختر جوانی که تونسته بود در عرض چند ثانیه با چند جمله ی ساده ی تکراری ، که بارها توسط خودش و فاطمه خانم مطرح شده بود ولی رو پیروز تاثیر نکرده بود ، پسر مغرور و تا حدی چموشش رو قانع کنه ، رو با یه چشم دیگه نگاه کرد . چرا با وجود هنگامه ، دختری با این همه کمالات و این همه وقار و متانت و این موقعیت شغلی و اجتماعی ، فاطمه خانم برای پیروز در به در دنبال دختر می گشت؟

نگاه حمید اقا از همون موقع به هنگامه عوض شد و تصمیم گرفت بیشتر بره تو نخ دختر جوان ! با خودش فکر می کرد که برسم تبریز ، حتماً موضوع هنگامه رو به فاطمه می گم ! خداییش چرا قبلاً به این فکر نیفتاده بودیم .

احتمالاً مرد نکته سنج ، آروم و آینده نگر و دنیا دیده ای مثل حمید آقا ، اونقدر حسن تو هنگامه می دید که نقص عضو جزئی اون به چشمش نیاد . اون خوشبختی واقعی پیروز رو در کنار زنی میدید که زن زندگی و تربیت شده ی یه فرهنگ غنی باشه و این وسط مهم نبود یه پاش چند سانتی از اون یکی کوتاهتره ! هنگامه به عنوان یه دختر جوون و زیبا ، همه ی جذابیت هایی رو که برای جذب یه مرد می بایستی داشته باشه رو داشت و این موضوع بود که به نظر حمید اقا مهم بود نه چند سانت کوتاهی یه پا . اما مطمئناً نظر پیروز ، پسر جوون و جذابی که دل در گرو شخص دیگه ای داشت و حالا با قبولی تو این مقطع مهم تحصیلی ، خودش رو خیلی بالاتر از هنگامه می دید ، چیزی غیر از نظر پدرش بود . شاید برای پیروز خیلی مهم بود که وقتی کنار همسرش تو خیابون قدم می زنه ، دختری پیدا نشه که بهش به خاطر انتخاب همسری معلول انگ بی سلیقگی بزنه .

از فردای اون روز ، آقا محسن و حمید اقا به دنبال پیدا کردن خونه راه افتادن از این بنگاه به اون بنگاه و پیروز هم رفت دنبال کارای ثبت نام .

بلاخره بعد از یه هفته گشتن ، یه آپارتمان شصت متری یه خوابه ی فسقلی رو برای پیروز پیدا کردند که فقط چند تا خونه با منزل شخصی خانواده ی حداد ، فاصله داشت و از هر نظر کیس مناسبی بود . چون هم به خاطر متراژ پایین می شد پولش رو به راحتی تهیه کرد و هم نزدیک خونه ی آقا محسن بود و هم به خاطر همین کوچکیش ، مرتب کردن اون برای پیروز که فعلاً سر و همسری نداشت راحت تر بود .

چون آخرای شهریور بود و فاطمه خانم به خاطر اینکه بعد از بازنشستگی ، یه مدرسه ابتدایی غیر انتفاعی تاسیس کرده بود ، نمی تونست بیاد تهران . برای همین ، فریبا به خواهر شوهرش اطمینان داد که بدون حضور اون و به بهترین نحو ، منزل پیروز رو برای ورود مرد جوان آماده می کنه . بنابراین در یک هفته ی باقی مونده به اول مهر که پیروز برای تسویه حساب با شرکتی که توش کار می کرد و همینطور سرو سامان دادن به بقیه ی کاراش به تبریز برگشته بود ، هنگامه و مادرش هم خونه ی اونو آماده می کردن . البته هنگامه از وضعیت به وجود اومده چندان راضی نبود . چون به خاطر نزدیک بودن به سال تحصیلی جدید ، کلی تو دانشگاه کار عقب افتاده داشت و این سوژه ی جدید مبله کردن منزل پیروز باری بود اضافه . ولی برای اینکه مادرش رو تو این کار تنها نذاره ،علارغم میل باطنیش همراه فریبا افتاده بود به جون خیابونا .

بلاخره تو اون زمان کم ، منزل پیروز در نبود خودش با سلیقه ی هنگامه مبله شد. فقط هنگامه خدا خدا می کرد پسر عمه ی عنق و بداخمش ، از سلیقه اش ایراد نگیره . چون با وجود کارای زیادی که داشت ، واقعاً لطف کرده بود و برای خونه ی اون وقت گذاشته بود . در ضمن تمام تلاشش رو کرده بود اونو مطابق با سلیقه ی یه مرد جوون و بد اخلاق هماهنگ کنه !

سوم مهر بود که بلاخره کارهای پیروز تو تبریز به اتمام رسید و اون اومد تهران . هنگامه خسته از تدریس تو دانشگاه و همینطور کلاس زبان ، ساعت هفت شب بود که وارد خونه شد . جلوی ایوان با دیدن کفشهای مردانه ی غریبه ، متوجه اومدن پیروز شد و سعی کرد برخلاف حال ناخوش ناشی از خستگی مفرطش ، ، با روی گشاده وارد خونه بشه .جلوی در کفشهای تو خونه ای مخصوصش رو پوشید و با یه لبخند مصنوعی که فقط از سر مهمون نوازی بود زده می شد، وارد خونه شد .

بوی قرمه سبزی مخصوص مادرش ، مشامش رو حسابی نوازش کرد و استنشاق این بوی وسوسه کننده ، صدای شکمش رو درآورد . وارد پذیرایی که شد ، پدر و پیروز رو دید که با هم در حال گپ زدن هستند . جالب که این پسر فقط در معیت هنگامه زیادی جدی بود . چند ثانیه ای از خطور این فکر به ذهنش ، نگذشته بود که پیروز متوجه حضور هنگامه شد و در حالی که خیلی تابلو سگرمه هاش تو هم می رفت ، گفت :

-سلام دختر دایی !

با حرکت پیروز پدر هم متوجه اومدن دخترش شد . هنگامه نزدکتر رفت و به هردوشون سلام کرد و خوش آمد مختصری هم به پیروز گفت و راه اتاقش رو در پیش گرفت . اون یه دختر خیلی باهوش بود و به خوبی متوجه تفاوت رفتار پیروز در ارتباط با اون و دیگران شده بود . فقط متوجه علت این تفاوت رفتار نشده بود که خوب اونم به زودی می فهمید . لباسش رو عوض کرد و بی توجه به حضور پیروز راهی حمام شد . به عقیده ی اون بعد از این احتمالاً پیروز به این خونه زیاد رفت و آمد می کرد و حکم مهمان یکی دو روزه رو نداشت . پس می بایست جوری برخورد می کرد که بعدها معذب نباشه ! خوشبختانه بالا هم حمام کوچکی وجود داشت . با اینکه حمام پایین مجهز تر و بزرگتر تر بود . ولی همین هم کار هنگامه رو راه می انداخت .

دوشی که گرفت ، حوصله ی از دست رفته رو بهش برگردوند . خشک کردن موهاش ، بیشتر از اون دوش وقتش رو گرفت . بعد خشک کردن ، موهاشو بافت و انداخت زیر تونیکش و شالی از تو کشو بیرون کشید و رفت پایین . دیگه حسابی گرسنه شده بود و دلش می خواست پیروزی به عنوان مهمون تو خونه شون نباشه که بتونه حسابی از خجالت شکمش دربیاد.

romangram.com | @romangram_com