#احساس_من_معلول_نیست_پارت_118


البته اون جمله ی زیبایی که هنگامه گفت ، خیلی روش اثر گذاشته بود . معلولیت محدویت نیست ! خیلی خیلی راحت تونسته بود تو یه جمله کل بینش پیروز به چالش بکشه ! کاش هنگامه اینقدر عالی نبود ! سیگاری روشن کرد و دودش رو از شیشه ی پایین اومده ی ماشین داد بیرون . باد سرد به صورتش می خورد و انگار هوشیار ترش می کرد . کاش این عیب رو هم نداشت . کاش سالم بود . ولی اگه سالم بود که تا حالا هزار دفعه ادواج کرده بود . با این همه خواستگاری که اون الان تو این شرایط داره ، اگه سالم بود که رو هوا برده بودنش !

سرش درد می کرد . دو تا سیگاری هم که پشت سر هم کشیده بود ، نتونست ارومش کنه !

ساعت یک شب بود که به نماز ایستاد ! نمی دونست این نماز ، نماز چیه ولی هر چی که بود اونو متصل می کرد به منبع آرامش ازلی . بعد از نماز نشست و تسبیحشو برداشت و دستاشو گرفت بالا و خاضعانه از خدا کمک خواست . از خدا خواست کمکش که بهترین تصمیم رو بگیره. که اگه نمی تونه از این عیب چشم پوشی کنه ، این عشق تازه جوانه زده و این نگاه پر تحسین رو هم ازش بگیره و به این جدال عقل و احساس خاتمه بده !

******

براش خیلی عجیب بود . رفتارای اخیر پیروز یکمی و فقط یکمی بوی علاقه می داد . بچه که نبود . می فهمید پیروز مشکوک شده ولی این مورد هیچ رقمه تو کتش نمی رفت که پیروز بهش علاقمند شده باشه !آخه پیروز یه جوری بود .نمی دونست چه جوری ولی عشق مثل نماز اصلاً بهش نمی اومد . در ضمن مطمئن بود اون یکی دیگه رو دوست داره ! البته بعد از اون روز که پیروز گفته بود داره به اشتباهش فکر می کنه ، حدس می زد یه مشکلی بین اون و دختری که پشت گوشی بود ، وجود داره . اما براش جای سوال بود که آیا پیروز تو فکر جایگزین کردن هنگامه با شخصیه که قبلاً بهش علاقه داشت ؟ در اینکه رفتارهای پیروز خیلی با گذشته فرق کرده بود و خیلی احترام آمیز با هنگامه برخورد می کرد ، شکی نبود ولی علت این تغییر صد و هشتاد درجه ای براش گنگ بود . جلوی میز توالت اتاقش نشست و شروع کرد به شونه زدن اون آبشار مشکی براق . نگاهی به خودش انداخت . همیشه از قیافه اش راضی بود و خدا رو شکر می کرد . برای لحظه ای فکرش رفت سمت پیروز !

پسر عمه ی جذاب و مغرور و بد اخمش حالا تبدیل شده بود به... به یه مرد جذاب و...جذاب و.... آره دیگه دو خصلت مغرور و بداخم از کنار اسمش کنار رفته بود و فقط جذاب مونده بود . پیروز به نظر هنگامه زیادی جذاب می اومد . البته این مسئله وقت نماز بیشتر نمود پیدا می کرد تو ذهنش !

نفسی آه مانندی کشید . دلش برای اون لحظه ی روحانی ربنا بدجور تنگ شده بود . یعنی با دوبار معتاد شده بود ؟ تصمیم گرفت صبح بیدار بشه و نماز پدرش رو گوش کنه ! یعنی همه ی ربناهای دنیا اینقدر م*س*ت کننده بودن و اون خبر نداشت ؟

موهاشو نرم بافت و رفت زیر پتو .چشمش رو دوخت به سقف اتاق . با خودش فکر کرد من اگه قرار بود یه مرد رو به عنوان شریک زندگیم انتخاب کنم ، می خواستم اون شکل کی باشه ؟

جواب سوالش به نظرش خیلی ترسناک بود . هنگامه از این احساسات جدید بدجور می ترسید . این اتفاق نباید می افتاد . تا به حال به هیچ مردی اینطوری فکر نکرده بود . باید یه کم دوری می کرد . این احساس بی سرانجام ، به نفع هیچ کس نبود .این احساسات خیلی بی سرانجام بود . خیلی...

*****

یه هفته بود که دانشگاه نمی رفت . حوصله یهیچ کس و هیچ چیز رو نداشت . احساسی که به نریمان داشت ، یه احساس یکی دو روزه نبود که بتونه به این سادگی ها فراموش کنه ! هیچ کس تو رویاهاش مرد زندگیش نبود . همیشه نریمان موقر و آروم رو مرد زندگیش تصور می کرد . شایدم علت این انتخاب به قول نریمان دور از واقعیت ، آرامش مثال زدنی این مرد متین و سنگین بود . داشتن پدری تند خو که نمی شه مثل آدم دو کلام باهاش حرف زد ، فریال رو از تمام مردهای دنیا منزجر کرده بود تا روزی که نریمان پا به کلاسشون گذاشت . شناخت قدم به قدم این مرد باعث شد همه ی باور هاش در مورد مردها فرو بریزه . پس می شد یه مرد آروم هم بین این جماعت پیدا کرد . از همون دوران نریمان ذره ذره به روح و جانش نفوذ کرد . از طرفی کسی هم که نریمان انتخاب کرده ، مهشید بود . زنی که از مادر کمتر دوسش نداشت . روزهایی که پدر ومادرش به جان هم می افتادن ، مهشید تنها پناه دل کوچیکش بود . هیچ وقت یادش نمیره که تو عروسی مهشید به جای این که خوشحال باشه ،گریه می کرد . اونم نه معمولی . خون گریه می کرد . رضا مهشیدش رو ازش می گرفت . رضا اونو می برد خونه ی خودش و فریال تو اون جدال بی پایان پدر مادرش ، تنها می موند. با اینکه موقع ازدواج مهشید دیگه بچه نبود و پا به جوانی گذاشته بود . ولی همیشه حضور مهشید ارومش می کرد .

سخت بود براش . خیلی سخت که فکر و ذهنش رو کامل از نریمان بشوره ! هزار بار به خودش لعنت می فرستاد که کاش زودتر سعی می کرد به نریمان نزدیک بشه. اینطوری با جواب منفی نریمان زودتر دفتر این علاقه رو می بست . حرفهای نریمان منطقی بود . ولی عشق کودکانه اش مگه منطق سرش می شد . تنها نقطه ی روشن این درام ، حضور مهشید بود . تنها چیزی که دلش رو خوش می کرد این بود که مهشید زخم خورده ، مهشید عزیزش . عمه ای که هیچ وقت عمه صداش نزد و همیشه براش فقط مهشید بود و بس ، صاحب دل نریمان می شه . مهشید رو عمه صدا نمی کرد چون مهشید همه کس شده بود . مهشید عمه یخالی نبود . همه کس بود . هر چی بیشتر فکر می کرد ، بیشتر به این نتیجه می رسید که اگه کسی غیر از مهشید بود به این راحتی ها کنار نمی رفت . هر چند دوست داشتن زوری نیست ولی بازم تلاشش رو می کرد . اما حالا حضور مهشید سدی شده بود در برابر این خواستن بی انتها . مهشید حقش بود بعد از آدم بی نزاکتی مثل رضا ، صاحب نریمانی بشه که دریایی از آرامش بود . خوشحال بود مهشید سالمه و مشکل روحی نداره ولی از اینکه بچه دار نمی شدن ، غصه اش می گرفت . می دونست مهشید عاشق بچه ست . از بچگی به جای دامن مادرش ، تو دامن مهشید بزرگ شده بود و می تونست با همون نگاه بچگانه ، عشق مهشید به بچه ها رو درک کنه ! بعد از طلاق که از همه برید ، از فریال هم برید . دور شد برای اینکه برادرش فریال رو بی آبرویی متهم نکنه . فریال اینو خوب می دونست که چرا مهشید بی خبر گذاشتش . چون می دونست اگه پدرش بویی از ارتباط اونا ببره ، فریال رو محدود می کنه . مهشید همیشه فکر همه بود جز خودش .

به خودش که اومد دید حسابی داره برای مهشید و نریمان برنامه می چینه ! انگار یه تلنگر این چنینی لازم بود که بی منطقی رو بذاره کنار و از نریمان بگذره ! با این حال دمغ بود و حوصله ی کسی رو نداشت . نریمان ازش خواسته بود کمک کنه مهشید به جمع خانوادش برگرده ولی چطوری ؟ با پدر و پدر بزرگی که اون می شناخت ، اینکار غیر ممکن بود .

*****

دکتر بعد از مشاوره های تکی و خوندن کامل پرونده ی مهشید ، ازدواج اونا رو بلامانع تشخیص داده بود . هردوشون خیلی خوشحال و هیجان زده بودن. نریمان موضوع رو با نرمین ، یعنی تنها کس و کار درجه یکش تو ایران در میان گذاشته بود و نرمین پشت گوشی نیم ساعت براش گریه کرده بود از خوشحالی . البته وقتی شنید یه کم شوکه شد . نرمین از مشکل نریمان خبر داشت و می دونست چرا برادرش تن به ازدواج نمی ده . ولی نریمان رازنگه دار بود . گفت که مهشید یه زن معمولیه ولی حاضر شده تا جایی که توان داره خواسته ی نریمان رو برآورده کنه !

نرمین دختر ساده ای بود می شد خیلی زود مجابش کرد . نریمان سرعت می خواست . چهل سال برای پیدا کردن جفت مناسب کم زمانی نبود . مهشید یه کم می ترسید ولی آرامش نامرئی وجود نریمان همه ی این استرس ها رو از بین می برد .

نرمین از نریمان خواسته بود که برای اینکه با مهشید بیشتر آشنا بشن ، اونو برای شام بیاره خونشون ! مهشید خیلی استرس داشت . ولی نریمان با آرامش از اخلاق خوب و آروم نرمین حرف می زد و همین مهشید رو اروم تر می کرد . مهشید نگران این بود که به خاطر ازدواج ناموفق قبلیش باهاش خوب برخورد نکنن. نریمان یه دکتر بود. یه استاد برجسته ی دانشگاه . با یه خانواده ی دهن پر کن . هر چند مهشید هم موقعیت اجتماعی خوبی داشت ولی هر چی که بود نریمان مجرد بود . همین باعث نگرانی اش می شد.

وقتی نریمان جلوی خونه ی نرمین توقف کرد . مهشید با نگرانی گفت :

-مطمئنی خواهرت مشکلی با این ازدواج نداره ؟

نرمیان لبخند دلگرم کننده ای زد و گفت :

-نرمین مثل اسمش نرم و منعطفه . اون خوشحاله من دارم از انزوا در می یام .در ضمن چرا باید مخالفت کنه ؟ من می خوام با یه زن زیبا ، تحصیل کرده ، اجتماعی و با شخصیتی مثل تو ازدواج کنم . پس مشکلی وجود نداره !

مهشید لبخند نیم بندی تحویل نریمان داد و با هم از ماشین پیاده شدن .

romangram.com | @romangram_com