#احساس_من_معلول_نیست_پارت_117


-تا حالا به خاطر این موضوع از خدا شکایت کردی ؟

هنگامه قاشقش رو گذاشت تو بشقاب و نگاه عمیقی به پیروز انداخت . این امروز چش بود ؟ با کمی تعلل گفت :

-کوچکتر که بودم به خاطر اینکه بچه ها بعضی وقتها اذیتم می کردن ، از خدا دلخور می شدم . ولی وقتی بزرگ شدم و خیلی قابلیتها رو تو خودم دیدم که شاید بیشتر ادمهای سالم ازش محروم بودن ، حتی یه بارم از شرایطم گله نکردم .

هنگامه مکثی کرد و گفت :

-می شه بدونم دلیل این سوالا چیه ؟

پیروز تکیه داد به صندلی و نگاهی اجمالی به رستوران انداخت و بعد رو کرد به هنگامه و آروم گفت :

-همینطوری ! فقط خواستم حرفی باشه تا شاممون رو بخوریم !

هنگامه با دستمال دور دهنش رو پاک کرد و گفت:

-بریم ؟

پیروز نفس عمیقی کشید و گفت :

-بریم !

موقع پیاده شدن پیروز گفت :

-هنگامه ؟

-بله ؟

-ممنون که باهام اومدی و حرف زدی ! تنهایی اصلاً نمی چسبه !

هنگامه لبخند گرمی به صورت پیروز پاشید و گفت :

-ما که هی می گیم تنها نباشین و بیایین خونه ی ما ! شما غریبی می کنین! در ضمن اگه خواستین در مورد تاهل تصمیم جدی ای بگیرین ؟ من کیسهای خیلی مناسب سراغ دارم ! اینطوری هم شما از تنهایی در می یان و هم ما عروسی می افتیم !

پیروز لبخندش رو جواب داد و گفت :

-به دایی و زن دایی سلام برسون .

هنگامه چشمی گفت و رفت تو !

با بسته شدن در ، پیروز هم حرکت کرد .

اونقدر سردرگم بود که حد نداشت . هنگامه خیلی خوب بود . اصلاً زیادی خوب بود ! ولی هنوز هم لنگیدنش برای پیروز مهم بود . کمرنگ شده بود ولی بی رنگ نه !

romangram.com | @romangram_com