#احساس_من_معلول_نیست_پارت_116


-چه تفاهمی ! من عاشق این غذام .

نیم ساعت بعد هر دو تو سکوت مشغول خوردن شام بودن . پیروز که جهد کرده بود با نزدیکی به هنگامه شناخت درستی ازش بدست بیاره ، ه*ر*زگاهی زیر چشمی غذا خوردنش رو نگاه می کرد . هر چند بارها تو خونه شون باهاش غذا خورده بود ، ولی اون وقت یه همچین تصمیم جدی ای نگرفته بود . هنگامه تو یکی از این زیر چشمی نگاه کردن ها مچ نگاه پیروز رو گرفت . اونم برای اینکه عادی جلوه کنه گفت :

-چرا بیشتر وقتا مشکی یاسرمه ای می پوشی ؟

هنگامه غذای تو دهنش رو قورت داد و در حالی که دستش رو نامحسوس جلوی دهنش بود گفت :

-سنگین تره ! محیط کاری به نظرم جایی برای جلب توجه نیست . البته کلاً با این مورد یعنی جلب توجه مشکل دارم . ولی محیط کار فلسفه اش جداست و هر کس با هر طرز فکر ی هم که باشه باید اونجا رعایت کنه . والا این خارجی های بی حجابم اگه تو فیلیماشون دقت کرده باشین ، تو محیط کاریشون رسمی لباس می پوشن . مثل کت شلوار و مشکی یا کت و دامن مشکی و مثلاً بلوز سفید . موهاشونم افشون نمی کنن و با کش می بیندن و می چسبن به کار . ولی ما مسلمونا ....

پیروز گفت :

-چرا ازدواج نمی کنی ؟ خواستگارای خوب کم نداری ولی چرا قبولشون نمی کنی ؟

هنگامه واقعاً نمی فهمید منظور پیروز چیه ! مکثی کرد و به دقت به پیروز نگاه کرد تاشاید از روی صورتش بتونه به عمق کلامش پی ببره ولی تلاشش با پایین رفتن سر پیروز بی نتیجه موند . سکوت رو شکست و گفت :

-قبلاً پرسیده بودین عاشق شدم یا نه و من جواب دادم نه ولی دوست دارم این حس رو تجربه کنم .

شاید آرمانی به نظر بیاد ولی من دوست دارم شخص مقابلم رو دوست داشته باشم و بعد وارد زندگی مشترک بشم . می دونید به خاطر مشکل جسمی ای که دارم حساسیتم بیشتره . راستش شاید یه عقده باشه یا یه ترس . نمی دونم در هر حال من با اینکه همیشه شاکر بودم و این نقص نتونسته منو دور از اجتماع و دور از کارهایی که بهشون علاقه دارم نگه داره ، ولی وجودش باعث شده یه کم محتاط تر بشم .

هنگامه سرش روپایین انداخت و گفت :

-بارها و بارها نگاه تحقیر آمیز و بعضاً ترحم آمیز اطرافیانم رو دیدم و سعی کردم نرنجم . اما در مورد مسئله ی ازدواج ، شاید بگم می ترسم . می ترسم کسی بخواد از نقصم سوء استفاده کنه ! برای همینه که بیشتر احتیاط به خرج می دم .

پیروز آروم گفت :

-همه شاید اینطوری نباشن !

هنگامه لبخند ملیحی زد و گفت :

-ولی بیشتر مردم اینطورین ! میدونین آقا پیروز خیلی ها اینو نمی دونن که معلولییت محدودیت نیست . این محدودیت اندیشه ست که انسان رو معلول و زمین گیر می کنه !

پیروز هنگ کرده بود . چه جمله ی مفهومی زیبایی ! محدودیت ذهن پیروز باعث شده بود مونا رو انتخاب کنه و مثل یه معلول زمین گیر بشه . در حالی که هنگامه با وجود معلولیت ، به خاطر اینکه ذهنش باز بود و بی محدودیت ذهنی در مورد ازدواج فکر می کرد منطقی تر و درست از پیروز به ظاهر سالم ، تصمیم می گرفت .

سکوت پیروز باعث شد هنگامه با تردید بپرسه :

-چیزی شد ؟ از چیزی ناراحت شدین ؟

پیروز از اون حالت منگی دراومد و گفت :

-ابداً ! تازه داره خیلی چیزا داره دستگیرم می شه !

بعد مقداری از دلسترش رو خورد گفت :

romangram.com | @romangram_com