#دختر_فوتبالیست_پارت_26

10 دقيقه اي ميشد که کلافه کنار زانتياي نسيم وايستاده بوديم تا سعيد بياد.هميشه پي کي من تهران ميموند و با زانتياي نسيم ميرفتيم و ميومديم.

سعيد عرق ريزون چمدونا رو اورد و جلوي پاي من گذاشت و مشتاق به من نگاه کرد.

:بفرماييد

نسيم و بهنوش تشکر کردن.منم رفتم چمدونا رو تو صندوق ماشين گذاشتم و برگشتم پيش بچه ها و رو به سعيد گفتم:

دستتون درد نکنه چمدونا رو اورديد اما فکر نکنيد با اين کارا و حرفا و تعارف ها جواب خواستگاريتون مثبت ميشه...من نظرم رو همون اول دادم.

و رفتم سوار ماشين شدم.رسما دلم براش سوخت.اما خب به من چه ميخواس اينقدر سيريش نباشه.بچه ها هم سوار ماشين شدن و هيچکي هيچ حرفي نزد.

اگار اونا هم از رفتار من ناراضي بودن.

دراز کشيدم و به اهنگ گوش دادم.چيکار بايد ميکردم...فقط 5 روز ديگه مونده بود.

هيچوقت بچه ها تو جاده ماشين رو به من نميدادن چون يه بار که دادن با يه سوزوکي که 4 تا پسر کله خراب توش بودن کل انداختم و نزديک بود با يه اتوبوس تصادف کنيم اما من جاخالي دادم و اون سوزوکيه باهاش تصادف کرد.اينقدر که ترسيده بوديم که حتي واي نستاديم ببينيم چيکارشون شده!!!

چشمام گرم شد خوابم برد.وقتي بيدار شدم تو کرج بوديم.وااي خداي من باورم نميشه رسيديم کرج....دلم واسش تنگ شده بود.

من-اخ جونم

نسيم-باز تو کلت رو برداشتي.نميدوني وقتي تو خواب بودي تو ماشين چه ارامشي بود.

من-اره کاملا از صداهاي نحس شما دوتا معلوم بود چقدر ارامش تو ماشين بوده!!

romangram.com | @romangram_com