#دو_نقطه_متقابل_پارت_151
انگار داشت با این حرفشم منصرفم می کرد اما همین چند دقیقه پیش خواهان طلاق بود . چند روز پیشش هم گفته
بود که منو نمی خواد ...
نفس عمیقی کشیدمو از ماشین پیاده شدم ...
داخل ساختمون دادگاه شدیم . به طبقه ی مورد نظر رفتیم و روی صندلی کنار هم نشستیم . زن و مرد های زیادی با
دعوا از کنارمون گذشتند اما ما آروم بودیم . آروم اما داشتم از درون می سوختم ... سخت بود ، سخت بود که تا چند
روز دیگه امید دیگه شوهرم نباشه ... شاید بدتر از قبل هم دیگه نتونم ببینمش ...
_آقای امید شمس ، خانم نگین ستوده ...
نفسم توسینه حبس شد ... می خواستم اون کسی که اسم هامونو خوند به باد کتک بگیرم ...
دوباره کنار هم نشستیم ... چقدر دیر کنارش نشسته بودم ... همیشه مقابلش بودم اما در لحظه ی جدایی کنارش ...
اون کسی که اون بالا نشسته بود یا همون حاج آقا یا همون قاضی شروع کرد به حرف زدن ... نمی فهمیدم چی میگه
اما به آخراش رسیدم :
_خب خواهر من ، علت درخواستت چیه ؟..!.
سکوت کرده بودم ... چی می گفتم ؟! می گفتم عشق زیاد به همسرم ...!؟
به امید خیره شدم . در سکوت به قاضی چشم دوخته بود که با نگاه من ، به سمتم برگشت و زل زد تو چشمام ... بغض
گلومو گرفت ... چرا الان نمی گفت که طلاقم نمیده ..؟! چرا لجبازی نمی کرد و نمی گفت مگه به همین آسونیاست که
طلاقش بدم ... ؟! چرا منو نمی خواست ؟! .... یعنی فقط من می خواستمش ...
قاضی با بی حوصلگی گفت :
_قضیه چیه ؟! ... همسرتون نفقه نمیده ؟! دست بزن داره !؟ معتاده ؟! ... اذیتت می کنه !؟ ... چی !؟
می خواستم داد بزنم هیچکدوم ... چشمامو بستم ... سرم به دوران افتاده بود ... برای این که بغضم نشکنه چشمامو
بستم و پشت سرهم نفس نفس می زدم که :
_ببینید آقای قاضی .... راستش ... ااااااام .....
چشمامو باز کردم ... چرا امید حرف می زد ... بهش نگاه کردم که مستأصل بود . دستی به صورتش کشید و با نفس
romangram.com | @romangram_com