#دو_نقطه_متقابل_پارت_150

با صدای کسی که از کنارم میومد از افکارم بیرون پریدم و به سمت چپم نگاهی کردم که دیدم امید از توی ماشینش
منو صدا می کنه ...
حالا شد دومین بار ... انتظار داشتم حالا که امید رو تو این روز می بینم حداقل یه کم وضعش مثل من آشفته باشه و
ناراحتی داشته باشه ... اما امید ... مثل همیشه خوشتیپ کرده بود و عالی به نظر می رسید ... حالا باید شک می کردم
... حالا باید برای محبت هاش یا گزینه ی عشق رو انتخاب می کردم یا مدارا ...
کنار پنجره ایستادم و با همون لحن خشکم که غم ازش سرازیر بود آروم گفتم :
_سلام .
امید هم با لحن خشک و سرد قدیمش گفت :
_علیک السلام ... سوار شو ...
من که از دست این رفتاراش می خواستم خودکشی کنم گفتم :
_نه ممنون ، مزاحم نمیشم ... خودم می رم ...
و راه افتادم که صدای باز شدن در ماشین اومدم و بعد هم صدای امید :
_نــگــیــن ...!
برگشتم به سمتش و با بغضی که گلومو چنگ می زد بهش خیره شدم که گفت :
_سوار شو وانه دیر میشه ...
هه ! چه جالب ...! نگین برو سوار شو ! بهتر از این هم می تونست بگه همه چی تمومه ...؟..!. برو خدا رو شکر کن که
صاف زل نزد تو چشمات تا این حرف رو بزنه و انه حالا ... باید تیکه پاره های غرورت رو هم از رو زمین جمع می کردی
!
ماشین از حرکت ایستاد . به رو به روم خیره شدم . ساختمون دادگاه جلوی چشمام بود ... جلوی درش مثل دلم من
چه ولوله ای به پا بود ...
در کنارم باز شد ... به کنارم چشم دوختم که امید در رو باز کرده بود و رو به من گفت :
_نمی خوای پیاده شی ؟!

romangram.com | @romangram_com