#دو_نقطه_متقابل_پارت_149
دیگه خسته شدم ... دیگه نمی تونم تحملت کنم ... من نمی تونم باهات زندگی کنم ...
انقدر این حرف ها رو بی رحم زده بودم که خودمم شک کردم که عاشق امید هستم و کل این زندگی همش الکی بود .
باورم نمی شد که این منی هستم که چند وقت پیش تو صورت امید زل زدم و گفتم که دوستش دارم ...
امید همون طور شوکه زل زده بود به من ... انگار باورش نمی شد که من این حرف ها رو زده باشم .
دیگه تحمل نگاه های خیره اش رو نداشتم ... نگاهمو دزدیدم و به کنارم نگاه کردم که امید نفس عمیقی کشید و برگه
رو به سمت صورتم پرت کرد ... به سمت راهرو رفت و گفت :
_منم دیگه تحملتو ندارم .
با این حرفش قلبم تیری کشید و نفسم به شماره افتاد . یعنی راست می گفت ؟! ... پس یعنی درست فهمیده بودم که
همه ی محبتاش خالی از عشق بوده ؟! ... خودمم باورم نمی شد ...
& & & & & & &
از پشت میز بلند شدم . کیفمو برداشتم و روی دوشم جا به جاش کردم . از در خونه بیرون زدم و تو پیاده رو شروع به
حرکت کردم .
تو این یه هفته به طور واقعی امید رو فقط یک بار دیده بودم ... اونم شب ساعت 2بود که برای آب خوردن از اتاقم
بیرون زده بودم که تازه وارد خونه می شد .
تو این یه هفته هر دومون می خواستیم به نبود هم عادت کنیم ... حداقل من که نمی تونستم به خودم دروغ بگم که
امید رو دوست ندارم ؛ اون رو نمی دونم اما من ... !!! ... با این که یه حسی درونم داد می زد که تمام محبت های امید از
روی عشق نبوده اما بازم فکر و دلم می گفت که امید هم منو می خواد و دوست داره .
امروز تو دادگستری وقت داشتیم ... نمی دونم شاید چند سال دیگه امید به خاطر این کارم حتی ازم ممنون هم باشه
... و من ... مثل پیر زن ها بشینم یه گوشه و الکی تو گوش خودم وز وز کنم که من چه آدم خوب و از خودگذشته ای ام
، زندگی خودمو خراب کردم تا زندگی یه نفر دیگه خوب شه ... اما ... اما امید که یه نفر دیگه نبود ... اون عشقم بود ...
همه چیزم بود ... حاضر بودم به خاطر خوشبختیش هر کاری بکنم ...اما معلوم نیست ده سال دیگه هم این حرف رو
می زنم یا نه ....
romangram.com | @romangram_com