#دو_نقطه_متقابل_پارت_148
هرچی زندگی تلخ بود ترجیح می دادم .
تو این پنج روز بد تر از این چند وقته امید خیلی گرفته تو شده بود ، همش می خواستم بهش بگم چته !؟ با من حرف
بزن !؟ به من بگو ... من شریک غمت نشم کی بشه ؟! اما ... اما دیگه باید به نبودش عادت می کردم ... از حالا باید
خودمو عادت می دادم به غریبه شدنش ... بعد از طلاق امید باز می شد همون غریبه ی همیشگی ...
نفس عمیقی کشیدم و با پوف بلندی بیرون دادم و از پله های دادگستری بالا رفتم ...
نمی دونستم درخواست طلاقم کی به دستش می رسه اما می دونستم وقتی برسه یعنی همه چی تمومه ...
& & & &
روی مبل نشسته بودم و مجله ی آشپزی رو ورق میزدم که کلید در قفل چرخید و در با شدت باز شد ... امید در رو
سریع باز کرد که چشمش به من افتاد ... جدیدا عادتش شده بود که اول دو تقه به در بزنه و بعد اونو باز کنه اما حالا ...
در رو به عقب هل داد که با صدای بلندی بسته شد ... مستقیم به سمت من اومد ... از وقتی که وارد شده بود تا حالا
که تو یه قدمی من بود از عصبانیتش کم شده بود و غم تو چهرش بیشتر نمایان شده بود ...
تعجبی نداشت ! منتظر بودم ... حتما درخواست طلاق به دستش رسیده بود ...
چشم های سبزش اذیتم می کرد ، نگاهمو از نگاهش دزدیدم و به زمین خیره شدم ...
کاغذی رو جلوم تکون داد و با صدای آروم که غم ازش هویدا بود گفت :
_این چیه نگین ؟!
نگاهم به کاغذ افتاد که فهمیدم همون درخواست تلخ من برای پایان دادن به این زندگیه ... با خونسردی گفتم :
_خب ... یه کاغذ ...
انتظار داشتم مثل همیشه بگه نه په من فکر کردم قابلمه اس اما صداش اوج پیدا کرد و داد زد :
_چرا این کارو کردی !؟ ها ؟! ... چرا می خوای همه چی رو تموم کنی ؟!
خب چی می گفتم ؟! قبلا هم این حرفا رو زده بودم اما حالا .... حالا مثل نیشتری به قلبم بود ... بغض تو گلومو به زور
قورت دادم و بعد از نفس عمیقم دوباره شجاع شدم و گفتم :
_ما از اولش هم مال هم نبودیم ... به اجبار بود ... ازدواجمون ، زندگیمون ... همه چی ... دیگه نمی تونم تحمل کنم ...
romangram.com | @romangram_com