#دو_نقطه_متقابل_پارت_152
عمیقی ادامه داد :
_واقعیتش اینه که .... ما از اولش هم همدیگه رو دوست نداشتیم ... به اجبار باهم ازدواج کردیم ... اجبار از طرف
خانواده هامون بود و ما هم مجبور بودیم ... هیچ علاقه ای بین ما نیست ... حتی تو این یک سال هم وابستگی بین ما
ایجاد نشده ... ما حتی از هم متنفر هم هستیم ، به طوری که من فکر می کنم دو نقطه ی متضاد هم هستیم ، متقابل
هم و اصلا با هم سازش نداریم ... آقای قاضی من از این خانم نفرت دارم ... برای همین هم روش دست بلند کردم چون
دوستش ندارم ، متنفرم ... واقعا هم اذیتش کردم چون می خواستم کوتاه بیاد ... و حالا هم اومده ... من این زنو نمی
خوام ... خودشم راضیه ...
و روشو برگردوند به سمت دیگه ای ... بهش خیره بودم ... باورم نمیشد داره این حرفا رو می زنه ... یعنی چی !؟ ...
انقدر محکم حرف زده بود که خودشم هم باورش شده بود ... شاید هم حرفاش واقعی بود ... حالا اون نفس نفس می زد
...
قاضی سکوت رو شکوند و گفت :
_خانم شما حرفاشونو تأیید می کنید ؟!
برای این که منم پیاز داغ ماجرا رو زیاد کنم محکم تر از امید گفتم :
_بله آقای قاضی ... تأیید می کنم ... من یک سال از دست این مرد زندگی نداشتم ... من دوستش نداشتم و به اجبار
پدر هامون باهم ازدواج کردیم .... چند باری رو من دست بلند کرده ، منو تو خونه زندانی کرده ... دیگه از این بدتر ؟!
منو پیش همه می شوره میذاره کنار ... من هم این آقا رو نمی خوام ....
قاضی سری تکون داد و گفت :
_یه جلسه ی دیگه ، هفته ی آینده میذارم براتون ، تشریف بیارید تا ادامه ی کارتون پیگیری بشه ...
از اتاق بیرون اومدم ... پشت سرم هم امید ... می خواستم به دست و پاش بیفتم و بگم غلط کردم امید اما ... اما امید از
در اتاق که زد بیرون تند و تند به سمت خروجی راهرو رفت ...
وقتی انقدر خواهان طلاق باشه ، من چی کاره ام این وسط ؟!
تقریبا تو این دو هفته دیگه اصلا امید رو نمی دیدم ... فقط وقتی صبح ها از خواب بیدار می شدم می فهمیدم اومده
romangram.com | @romangram_com