#دلربای_من_پارت_24

-دایی جون بیا ازاینکار دست بکش!
اخم ظریفی کردم گفتم:
-دایی چرا همش دارید سنگ جلوی پام می ندازید؟! مگه این
شماها نبودید که گفتید باید انتقام بگیرم!
بلند شدم.....به سمت پنجره رفتم ...به حیاط قدیمی خیره
شدم...درحالی که پشتم به دایی بود به آرومی گفتم:
-دایی بهم حق بده! منم آدمم تموم شب ها کابوس می ببینم!
مگه من چقدر سن دارم که باید این همه درد تحمل کنم؟!
برگشتم ستمش...دایی داشت با ناراحتی نگاهم میکرد.با
ناراحتی گفت:
-دایی تو اندازه ماندانا برام عزیزی! باشه جلوت نمیگرم
برو تا کابوس های شبانه ات تموم بشه ولی خدا کنه زمان
برگشتنت پشیمون برنگردی!
لبخند تلخی زدم و دوباره به پنجره اتاق خیره شدم.
زیرچشمی نگاه پوریا و زنش کردم...جزء صدای عاشق چنگال
ها صدای نمی اومد.صدای خاله توجهم جلب کرد.
خاله-چه خبرا دلربا جان؟ کم پیدا شدی؟
لبخندی به خاله زدم گفتم:
-هستم خاله گرفتارم...
با دلخوری نگاهم کرد گفت:
-قبلا بهم یه سرمیزدی و الان انگار نه انگار که خاله ی
داری!
-میام خاله جون...
لبخندی زد ...دیگه حرفی ردبدل نشد..بعد شام همسرپوریا

romangram.com | @romangram_com