#دلربای_من_پارت_25

که اسمش دریا بود و 24سالش بود...دختر قدمتوسطی با چشم
های مشکی رنگ و پوستی سبزه و دماغ عملی و لب های باریک
...روی هم رفته جذاب بود.همراه مونا سفره رو جمع
کردن...
کنار آرین نشسته بودم! دایی داشت اخبار گوش می
داد.مامان بزرگ هم داشت باخاله حرف میزد پوریا هم با
باباش داشت حرف میزد...آرین آروم کنار گوشم گفت:
-فرداشب مهمونی صدر؟
به تی وی خیره شدم گفتم:
-اره
سکوت کرد نگاهش کردم...سرش توی موبایلش فرو کرد.بلندشدم
و رو به آرین گفتم:
-سوئیچ ماشین؟
باتعجب نگاهم کرد گفت:
-برای چیته؟
-میخام برم خونه!
-خب همه باهم میریم!
-پس پاشید دیگه !
آرین بلند شد و مونا را صدا زد.خانوم جان گفت:
-کجامادر؟!
آرین به من اشاره کرد گفت:
-دلربا کارداره خانوم جان!
خانوم جون دیگه حرفی نزد.مونا اومد باهمه خداحافظی
کردیم و به سمت خونه خودمون رفتیم.

romangram.com | @romangram_com