#درگیرت_شدم_پارت_113
نگهبانا مشغول صحبت کردن بودنو حواسشون به من نبود.
پاورچین پاورچین به سمت اون اتاق که ته راهرو بود رفتم.
خب حالا چجوری بازش کنم؟!
با دیدن یه چیزه فلزی که اون گوشه بود، چشمام چراغونی شد.
برش داشتمو لای در گذاشتم.
یه چند بار اروم اروم فشار اوردم بعد با یه یاعلی محکم فشارش دادم.اما هیچ اتفاقی نیفتاد.
انداختمش کنارو دوباره فکر کردم.
کم کم داشت یه فکرایی به مغزه ناقصم میرسید که صدای پا اومد.
هول شدم. راهی برای فرار نبودو صداهه نزدیکو نزدیکتر میشد.
هی اینورو اونور میشدم که یهو یکی جلوی دهنمو گرفتو منو به یه
گوشه برد.
با ترس چشمامو بستم.
صدای نفسای فرشته ی نجاتم به گوشم میخورد.
دستشو از روی دهنم برداشتو منو توی بغلش فشرد.
سریع چشمامو باز کردمو با دوتا گوی ابی روبه رو شدم.
پرهام اینجا چیکار میکرد؟؟؟
از این همه نزدیکی گرمم شده بودو تپش قلبم بالا رفته بود.نفس های تند پرهام هم نشون میداد که دسته کمی از من نداره.
خواستم خودمو بکشم عقب تا کمی دمای بدنم بیاد پایین و از این گرما
romangram.com | @romangram_com