#درنده_ولارینال_پارت_108

بریان لبخند دلتنگی زد :

- چقدر مثل آیدن حرف می زنی ... مثل برادرم آیدن .... من هم خیلی علاقمند به این برادرخوندگی نیستم اما بعد قرنها آرزوی شاه دالویش داره واقعیت پیدا می کنه . بالاخره یکی از نسل اون با من برادرخوندگی داره ... راستش من و برادرم آیدن هیچ وقت نتونستیم .... هیچ وقت ... به جز یه بار ... وقتی که آدریان مقابلش ایستاد تا اون رو هم مثل بچه هاش سلاخی کنه ... خیلی دور بودم ازش اما برق سرخ نگاه آدریان رو می دیدم که بی رحمانه جلوش ایستاده بود ... موهاش رو گرفته بود خنجر رو درست زیر گلوش گذاشت ... ناباوری آیدن رو حس می کردم .... اینکه برادرش داره اینکارو می کنه ... آخرین چیزی که بهش فکر کرد ... پسر کوچیکش جیمی که آدریان ازش خبر نداشت .

آیدن گفت :

- تو جیمی رو نجات دادی ...

بریان لبخند زد :

- آره ... فرستادمش به دنیای آدما و امیدوار بودم که زنده بمونه .

الویس بحث را اینگونه تمام کرد :

- خب فکر کنم هم من و هم آیدی باید وجودمون رو مدیون تو باشیم .

بریان خندید اما پاسخی نداد . الویس رو به آیدن ادامه داد :

- باید باهامون بیای .

بریان تکمیل کرد :

- یه عده هستن که می خوان ببیننت .

آیدن چند قطره باقی مانده از مشکش را سر کشید و پرسید :

- کیا؟

- یه عده که می خوان تو زمستون آدریان رو تموم کنی .

- یعنی چی ؟

romangram.com | @romangram_com