#درنده_ولارینال_پارت_107
رزالین لبخند مجوی زد :
- قبل تر ها وقتی شاد بودم .. زره می پوشیدم و شمشیر به دست می گرفتم .
آدریان گردنبند طلایی به گردن رزالین آویخت و پاسخ داد :
- ما یه جنگ در پیش داریم رزالین .
* * *
آسمان همچنان مشوش و بارانی بود . آیدن چشمانش را به پرنده خیسی دوخت که بر فراز دریاچه پرواز می کرد . پرنده کوچک با تمام توان می خواست پیش از فرو افتادن به آب خودش را به درخت برساند اما تگرگ که آغاز شد ، تمام امید پرنده به باد رفت . تنها یک تکه بزرگ تگرگ کافی بود تا سقوط کند و به آب بیفتد .
تصاویر عجیبی به ذهنش سرازیر می شد . خودش را می دید که کنار دریاچه ایستاده است . صدایی از پشت سر آیدن به گوشش رسید :
- نگران اون پرنده نباش ... اونجا جایی بود که باید زندگیش تموم می شد ... وقتی که با همه قوا بال می زد تا زنده بمونه .... و تصور می کرد که می تونه اما خب کی فکر می کرد یهو تگرگ بباره ؟
آیدن سر گرداند . بریان و الویس به او نزدیک می شدند . آیدن ابرویی تاب داد :
- میشه بی جهت به ذهن من تجاوز نکنی ؟
بریان لبخند زد :
- من تجاوز می کنم ؟ تو همین الان وارد ذهن من شدی .
- اما همین الان من خودم رو دیدم که اینجا ایستادم .
- وقتی بیشتر تمرین کنیم می شه کنترلش کرد . بعد یه مدت ذهنمون هماهنگ میشه
- شاید بهتره بی خیالش بشیم و دست از تمرین برداریم . این ارتباط هر چی که هست ... مزخرفه .
romangram.com | @romangram_com