#در_تمنای_توام_پارت_143


صدای بوق آلما را کلافه کرد با خشم غرید: نمیشه عجله کنی؟ دایانا پشت در منتظره صدای بوق رو نمی شنوی؟

نکیسا خونسرد کت اسپرت مشکیش را پوشید از شهین و آقا ناصر خداحافظی کرد.

آلما تند صورت عمه اش را ب*و*سید. گونهٔ دوقلوها را کشید و با احترام از آقا ناصر خداحافظی کرد و بیرون رفت. با دیدن دایانا برایش دستی تکان داد.دایانا لبخند زد

و در جوابش سرش را تکان داد.نکیسا دو ساک کوچکشان را در صندوق عقب نهاد.آلما به سوی دایانا رفت.کنار پنجره کمی خودش را خم کرد و گفت:دایانا جان معذرت.

منو نکیسا با ماشین خودش میایم.این بدون ماشینش جایی نمیره.

دایانا مهربانانه لبخند زد و گفت: اشکالی نداره, فقط به اون ماشین پرست بگو گممون کنه منتظرش نمیمونی.

آلما سرش را تکان داد که دایانا فورا گفت: داشت یادم می رفتا .

دستش را به طرفِ تینا گرفت و گفت: آلما جون معرفی می کنم, این خوابالو خانوم، تینا جون، یکی از بهترین دوستامه .

به طرفِ فرزام برگشت و ادامه داد:

_ایشونم فرزام خان.

مکثی کرد و با خنده گفت:

_والّا من خودمم نمیدونم چه نسبتی باهامون داره.

آلما سرش را تکان داد و خندید که دایانا دوباره گفت:بچه ها اینم آلما که ازش تعریف کرده بودم.

هر سه اظهار خوشبختی کردند.

آلما گفت:فعلا که وقت نداریم، ایشالا توقف کردیم بیشتر آشنا میشیم.

دایانا گفت:باشه.پس ما رفتیم شمام زودی حرکت کنین دیگه، عقب میمونینا.

آلما از آنها جدا شد.سوار ماشین نکیسا شد و به دنبال آنها حرکت کردند.نکیسا که از این همه معطلی آلما لجش گرفته بود گفت:

_بیشتر می موندی حرف می زدی..خدایی نکرده بد قضا که نشدی؟

آلما لبخندی زد و نگاهش را به بیرون دوخت.

از اینکه توانسته بود حرص نکیسا را در بیاورد خوشحال بود.اما نکیسا زیر چشمی نگاهش کرد.از لبخند روی لب آلما متوجه خوشحالیش برای حرص درآوردنش شد.

چقدر این روزها دلتنگ لبخندهای آلما شده بود.چقدر دور بودن اما نزدیک در فاصله ی یک قدمی.آهی در دل کشید.

این روزها سخت بود، مثله پیکار شیر و آهو!

دلش کمی خنده با چاشنی تند شادی می خواست.کمی عصاره ی عطش در کنار معشوق!

آلمای ساده و خندانش مانند درخت پیری اخمو شده بود.دلتنگ بود.برای نکیسا گفتن های بی دغدغه ی آلما.هر چند گاهی بی رحمانه حس زیبای دخترک را با بی تفاوتی های

نفرت انگیزش نابود می کرد.نفس عمیقی کشید و حواسش را به جاده داد.صدای آلما توجه اش را جلب کرد:به زن دایی خبر دادی داریم میریم شمال؟

-مگه بچه ایم هر جا میریم خبر بدیم؟

-نه اما زن دایی نگران میشه.بهش بگی بد نیست.

-فعلا که دستم گیره،بعدا یه زنگ می زنم بهش.راستی مگه تو نگفتی دایانا تنهاس؟ پس اون پسره و دختری که تو ماشین بودن کی بودن؟

-از دوستای دایانان.من نمی دونستم اینا هم میان.

romangram.com | @romangram_com