#در_تمنای_توام_پارت_142


آلما با شنیدن خبر فوت گفت:وای بیتا واقعا متاسفم،من نمی دونستم.تسلیت می گم.

-اشکال نداره خواهری.عموش پیر بود.نزدیک 90 رو داشت.بیچاره زمین گیر شده بود.خدا کمکش کرد که رفت اینقد زجر نکشه.

-حالا حتما عروسی شما عقب می افته آره؟

-نمی دونم باید دید چی میشه.

-همه چی خوب میشه.

-ایشالا.تو تعریف کن با نکیسا خوش می گذره؟

-نگو بیتا......

آلما تمام اتفاقات را از اول تا آخر برای بیتا با آب و تاب تعریف کرد.بیتا با لبخند گفت:عجب سیرکی راه انداختین شما دو تا.من نمی دونم شما که با هم نمی سازین سفر

رفتنتون دیگه چیه؟

-از دایانا خیلی برات گفتم اگه یادت باشه.چند روزه می بینمش خیلی بهم ریخته واسه اون دوس دارم کنارش باشم.این سفر یه بهونه اس.

-امیدوارم با این اخمو خان بهت خوش بگذره.هر چند من که چشمم آب نمی خوره.

آلما بی تفاوت گفت:مهم نیست.دایانا هست با نکیسا خوش نگذره با اون خوش می گذره.

-اینقد نگو دایانا حسودیم میشه.

آلما خندید و گفت:دیوونه.

بیتا هم خندید و گفت:ترم تابستونه خودتو می رسونی بوشهر؟

-آره،پیگیرش باش انتخاب واحد شد خبرم بده برم تو سایت.

-باشه احتمالا هفته آینده اعلام کنن.

-امیدوارم....خب بیتایی با من کاری نداری؟





-نه عزیزم.خیلی ممنون که بهم زنگ زدی.دلم تنگ شده بود برات.





-منم همینطور عزیزم.به روزبه هم تسلیت بگو.سلام همه رم برسون.

-چشم.تو هم همینطور.خداحافظ

-خداحافظ

تماس که قطع شد لبخندی زیبا روی لب های آلما نشست.حرف زدن با بیتا همیشه سرحالش می کرد.....

*****************

فصل بیست و دوم

romangram.com | @romangram_com