#در_انتظار_چیست_پارت_93
نگاهش را به سرباز دوخت، فقط توانست در همان حالت بگوید:
- مواظب خودت باش اردلان، بازم میام.
گوشی را در جایش نهاد و از صندلی برخاست. سرش را تکان داد و برای آخرینبار به برادرش نگریست. او را بردند و ارسلان نیز به همراه سرباز آنجا را ترک کرد. تلفن همراهش را در آورد و شمارهی سعید را گرفت. طولی نکشید که صدای سعید در گوشی پیچید:
- الو، ارسلان دیدیش؟
- سلام، آره دیدمش.
- سلام. خب چی شد؟
در ماشین را باز کرد و همانطور که مشکوک به روبرو مینگریست، با لحن پر از تردیدی گفت:
- نمیدونم سعید. میدونم... میدونم که یه چیزایی رو نگفته. ببین چی میگم؛ یکی رو بسپار تو زندون مواظب اردلان باشه، اینطور که بوش میاد یکی اونجا اذیتش میکنه.
با کمی مکث صدای جدی سعید در گوشی پیچید:
- باشه داداش، نگران نباش.
بدون هیچ حرفی تماس را قطع کرد. ذهنش بسیار مشغول بود. میدانست که کسی در زندان برادرش را اذیت میکند؛ اما نمیدانست که آن یک نفر، مامور است تا اردلان حرفی نزند. باید این معما را حل میکرد تا بتواند برادرش را از آن دخمه بیرون بکشاند. دستش را به سوئیچ برد و ماشین را روشن نمود.
اردلان هجدهسال بیش نداشت؛ پسرکِ خام و جوانی که عمرش را تباه ساخت. آن روزها همهچیز بر وقف مراد میچرخید. اردلان و ارسلان هر دو به کار خویش مشغول بودند. تا آن روز خانوادهای به این خوشبختی وجود نداشت، تا آن روز نحس که همهی اتفاقات خوب را از یاد برد. همیشه صدای خندههای بلند ارسلان کل خانه را برمیداشت.
romangram.com | @romangram_com