#در_انتظار_چیست_پارت_94
مادرش در پروندههایش موفق بود و هیچگاه به شکست نمیرسید. یکی از قویترین وکیلهای شهر ریحان، مادر ارسلان، به شمار میآمد. باران سختی میآمد. آمل شهری بزرگ است. خیابانها خیس ِخیس هستند. درختان با طراوتهای همیشگی برای قطرههای باران میدرخشند. در طرفی از شهر همه خندان از باریدن بارانند و در طرف پایین شهر، همه گریان از آمدن باران!
ارسلان است که در میزند. مادرش درحالی که دیشب تا صبح بیدار بود و روی پروندهاش کار میکرد، با صدای دستهای ارسلان از خواب برخاسته و به سوی در میرود. نگاهش به سمت ساعت کشیده میشود؛ ساعت هشت صبح را نشان میدهد. موقعی که در را باز میکند، جیغِ ارسلان شوکزده خواب را از سرش بیرون میراند:
- وای مامان مامان! درست شد.
ریحان درحالی که دستش روی قلبش است، نفسنفس میزند و با پرسشگری میپرسد:
- چی شده بچه؟! ترسیدم مادر، چی شده؟
ارسلان به داخل خانه آمد و به روی صندلی چرم مخصوص پدرش نشست. امید، پدر ارسلان، هر روز اینجا مینشیند و روزنامه ورق میزند. اکنون او به روی صندلی چرمی قهوهای رنگ نشسته و به مادرش مینگرد. ریحان با همان چشمهای نیمهباز دستی به صورتش میکشد و میگوید:
- خب بگو دیگه، بهخدا دیشب تا صبح بیدار بودم بچه، خیلی خوابم میاد.
کمی با شیطنش خیره نگاهش میکند. لبخندی مرموز به لب مینشاند و با همان حالت نیمخیز میگوید:
- امروز پسرت کار نیمهوقت پیدا کر... د.
به سوی ریحان هجوم میآورد و او را در آغوش میکشد. نگاهش به ساعت خیره میشود؛ ساعت هشت و ده دقیقه را نشان میدهد.
سرش را به شدت تکان داد و از تونل زمان به زمین افتاد. سرش را به روی فرمان گذاشت و با حالتی گرگرفته به ساعت خیره ماند؛ ساعت هشت و ده دقیقه را نشان میداد. میان نفسهای پی در پیاش، نفس عمیقی کشید؛ دهانش به شدت خشک شده بود و سینهاش نیازمند چکهای آب بود. حس شنواییاش سِر شده بود. صدای عبور ماشینها را گنگ میشنید و نفسهایش به شماره افتاده بود. پلکهایش سنگین شد و از حال رفت. وقتی چشم باز کرد، در خانه به روی مبل نشسته بود. دکمههای پیراهنش تا نیمه باز شده بودند و صورتش داغِ داغ بود. سرخی صورتش را به خوبی میتوانست حدس بزند. نگاهی به دستهایش کرد و به ساعت نگریست. دهانش از ترس باز مانده بود؛ ساعت هشت و ده دقیقه بود!
صدای تیکتاک ساعت در خانه میپیچید، سنگ جادو در دستهای ناتوان و باندپیچ شدهی نگار خودنمایی میکرد. در اتاق بسته بود و هیچکس داخل نمیآمد. صدای دستی به در نگار را در جایش پراند. مردمکهای لرزانش به در بستهشده قفل مانده بود. سنگ را زیر بالشتش گذاشت و با لحن ضعیفی گفت:
romangram.com | @romangram_com