#در_انتظار_چیست_پارت_92


- کار من نبود... باور می‌کنی، مگه نه؟

چانه‌ی ارسلان پُرچین شد و لب‌هایش را جمع کرد. سرش را تندتند تکان داد و با‌‌ همان صدای بغض‌آلود پاسخ داد:

- باور می‌کنم داداش... گوش بده ببین چی میگم... از این‌جا میارمت بیرون... تحمل کن، باشه؟

سرش را تکان داد و با‌‌ همان لحن غم‌زده‌اش گفت:

- باشه... این‌جا... این‌جا شبا خیلی سرد میشه داداش... این‌جا... سربازا بهمون...

قنداق اسلحه‌ی سرباز که به شانه‌اش چسبید، حرفش را قطع کرد، نگاهش را از ارسلان به چشم‌های پر از تهدید سرباز دوخت. آب دهانش را قورت داد و به ارسلان خیره شد که با نگاه مشکوک به سرباز می‌نگریست.

- سربازا... سربازا ازم مقابل زورگو‌ها دفاع می‌کنند.

- هرکسی... هرکسی اذیتت کرد کافیه اسمش رو بهم بدی اردلان... خیالت راحت باشه داداش... به زودی از این‌جا میارمت بیرون.

سرش را تندتند تکان داد و سکوت کرد. ارسلان نگاهش را به سرباز پشت سرش تاب داد و دوباره به اردلان نگریست. با صدای پایین و شک‌برانگیزی ادامه داد:

- ببین چی میگم اردلان، مامان میاد پیشت... هرچیزی که فکر می‌کنی نگفتی و باید ما بدونیم بهش بگو. وقت زیادی نداریم؛ اما نگران نباش، کافیه بهم اعتماد کنی و از چیزی نترسی. هرچی که می‌دونی رو بگو...

صدای سرباز از پشت سرش صحبتش را قطع کرد:

- وقت تمومه... بهتره اون گوشی رو بذاری سرجاش.

romangram.com | @romangram_com