#در_انتظار_چیست_پارت_86
اما نگار، نگاهش متوجهی نریمان بود. نریمان همانند روزهای قبل پوزخند به لب به او مینگریست؛ اما نگار با شجاعتی که در چشمهایش بود، نریمان را شوکزده کرد. با وحشیگری به چشمهایش خیره بود و التماسهای مریم را گنگ میشنید. صورت نریمان پر از تعجب شده بود. صدای ضعیف و خشدار نگار، مریم را ساکت کرد. آن دست سالمش در دستهای نرگس بود که با شنیدن صدایش فشرده شد.
- خوبم مامان.
مریم با شور لبخندی به لب نشاند و اشکهای بیامانش را پس زد، هرچند که بند نمیآمدند؛ همانند باران بهاری که بدون هیچ توجهای از سقف آسمان چکه و فراموش میکند که در زمین خیلیها سقفی ندارند تا زیرش پناه بگیرند. میان اشک و لبخند، صدای پر از لرزشش را رها ساخت:
- نگار مادر... تو حرف زدی؟ عزیزم! دخترکم! خدا رو شکر... خدا رو شکر.
پوزخند به لبهای نگار آمد و زیر لب گفت:
- تازه یادت اومد خدایی هم هست؟!
سخنش از گوشهای تیز نریمان دور نماند. با نگاهی باریک و مشکوک او را برانداز میکرد؛ اما نگار توجهای به او نداشت. نرگس میان اشکهای ریز و خالصانهاش لبخندی زیبا به لبهای سرخ و برجستهاش زد و آرام گفت:
- خیلی خوشحالم سالمی نگار.
مریم سرش را روی شانهی نگار گذاشته بود. نگاه نگار به نرگس کشیده شد و لبخند پهنی به لب نشاند. با همان صدای ضعیف و خشدارش گفت:
- منم خوشحالم.... دوباره... توی خل و چل رو میبینم.
محکم دست نگار را فشرد و متقابلا نگار نیز دست او را. ناگهان گویی به یاد چیزی افتاده باشد، به نریمان خیره شد. با شوک کمی سرش را بالا آورد که باعث شد مریم سرش را بردارد. تصاویر به ناگاه در ذهنش هجوم آوردند؛ گویی اتاق درحال چرخیدن بود و نگار ثابت.
هوا به همراه اتاق در هم آمیخته میچرخیدند و نگار با چشمهای از حدقه بیرونزده با شوک به روبرو خیره مانده بود. خودش را در کنار فرشته دید، دستش را به سوی آنان گرفت که تصویر ناپدید شد و تصاویر دیگر آمدند. صداها در گوشش اکو میشدند و هوا و مکان و صوت در هم آمیخته شده بود.
romangram.com | @romangram_com