#در_انتظار_چیست_پارت_87


- باید بروی نگار...

- این برای توست، سنگ جادو که به مقربان داده می‌شود.

- آن را زیر بالشت می‌گذارم... یادت باشد چه گفته‌ام... مراقب باش نگار.

سرش را حول محوری چرخاند و حدقه‌ی چشم‌هایش چرخیدند، سفیدی چشم‌هایش نمایان بود. ناگهان میان این چرخش مرگبار، گویی از آسمانی قیف مانند به زمین برخورد کند، از آن زمان به زمان حال پرتاب شد و جیغ بنفشی کشید و بی‌حال روی تخت افتاد. مریم هراسناک نامش را صدا می‌زد و نرگس پرستار را. نریمان با شوک به او خیره و ذهنش درگیر اتفاقات امروز بود. پرستار با حالت نزاری وارد اتاق شد و خودش را به نگار رساند. نگار که بی‌حال به روی تخت فتاده و سپیدی چشم‌هایش نمایان بود، تکان ریزی خورد و سرش را کمی تکان داد. نگاه بیمارگونه‌اش به چشم‌های متعجب و شکاک نریمان گره خورد و بعد آرام نگاهش را به بالشتش کشید. همزمان با او نگاه مشکوک نریمان نیز به بالشتش کشیده شد. لحظه‌ای طول نکشید که نگاهش را به پرستار دوخت و به صحبت‌هایش گوش داد.

- آروم باش... چیزی نیست....

آرام‌بخشی به او تزریق کردند و چشم‌های بی‌حال نگار بی‌هوش شد و به خواب عمیقی فرو رفت. مریم بسیار نگران بود. نریمان هنوز هم در شک خود دست و پا می‌زد. نرگس دست نگار را‌‌ رها نمی‌ساخت. این‌گونه بود که روزگار بسیار در هم ریخته به نظر می‌رسید.

فردای آن روز، خورشید بر فراز قله‌های کوه، جهان بی‌ارزش ما را روشن نمود؛ جهانی پر از آدم‌های دوپای بی‌اعصاب که هرکدامشان زندگی را طوری عجیب نقش می‌کشند و در باورهای غلطشان خوش می‌گذرانند؛ آدم‌هایی که به سبب اطرافیانشان حتی حاضرند آدم بکشند. روزگار آن‌قدر تیره شده بود که نگار همانند کورسویی کوچک در آن گم می‌شد.

نگار را به خانه برده بودند. حواسش بود که موقع تعویض لباس سنگ را بردارد. مریم دیگر تغییر کرده بود؛ با مهر برایش سوپ درست می‌کرد و آبمیوه‌ی خنک می‌آورد. نگار نیز به تظاهر لبخند می‌زد و تشکر می‌نمود؛ اما کینه و خشم چشم‌هایش را به تسخیر خود درآورده بود.

از طرف دیگر ارسلان امروز زود‌تر از هر روز دیگری از خواب برخاسته و از خانه بیرون زده بود. میان راه موبایلش را در آورد و شماره‌ی نگار را گرفت. چشم‌های نگار به روی شماره ماند. برای برداشتنش دودل بود؛ اما با خود گفت که نیاز است از او تشکر کنم. تماس برقرار شد و صدای خش‌دار نگار در گوشی پیچید:

- الو؟ سلام.

ارسلان همانند کسانی که هول شده باشند، دستی به گردنش کشید و فرمان را در دستش فشرد:

- الو... سلام نگار خانوم... مرخص شدین؟

romangram.com | @romangram_com