#در_انتظار_چیست_پارت_85
- این دیگه چیه؟
سنگ همچون الماس میدرخشید؛ به ظاهر سخت و محکم، اما در حقیقت نرم و انعطافپذیر بود. فرشته آن را به سوی نگار گرفت و گفت:
- این برای توست، سنگ جادو که به مقربان داده میشود.
نگاهش را از سنگ گرفت و به فرشته دوخت.
- خب؟ به چه دردی میخوره؟
- آن را به هرچه بزنی به طلا بدل میشود، تو را در برابر شیاطین در امان نگاه میدارد و قدرت خاصی به تو میبخشد.
نگار سرش را تکان داد و سنگ را از دستش گرفت. آن لحظه بود که آسمان در هم آمیخته گشت و خورشید از میان رفت. نگاه فرشته از آسمان به صورت جمعشدهی نگار کشیده شد؛ طرهی موهایش در اثر باد خشن به لرزه افتاده بود. نگار هراسناک در حالی که نگاهش به آسمان تیره خیره بود، زیرلب زمزمه کرد:
- داره چه اتفاقی میفته؟
***
همه دور تختش جمع شده بودند. مریم با التماس به پلکهای بستهاش خیره بود؛ لحظهای تکانخوردن آن مریم را نیمخیز کرده و هماکنون در انتظار گشودن چشمهایش بود. صورت معصوم نگار زردرنگ بود و به کبودی میزد. مژههای بلندش چندباری در هم فرو رفتند و پلکهایش به هم فشرده شدند، صورتش درخود جمع شد و لبهایش لرزید؛ آرام زیرلب چیزی را زمزمه کرد. مریم و نریمان و نرگس به دور تخت حلقه زده بودند و به صورتش نگاه میکردند. دوباره گونهاش پرید و پلکهایش با شوک باز شد. با چشمهای از حدقه بیرونزده به سقف نگریست. زیرلب چیزهایی را زمزمه میکرد. لبهایش از هم باز بودند و از چشمهایش هراس میبارید. تمام مدت بدون اینکه به کسی بنگرد به سقف خیره مانده بود؛ تصاویر او را به مرز جنون رسانیده بودند. با تردید سرش را به راست چرخاند و مریم را در قاب چشمهایش دید. صورت پر از نگرانی و ترسش، پشیمانی همانند دریای پرخروشی در چهرهاش موج میزد. او را میدید و گذشته را به یاد میآورد. با خود چه میگفت؟ وقت انتقام فرا رسیده بود؟ وقتش رسیده بود که تمام روزهای سختش را جبران کند؟
با حسی میان تنفر و بیتفاوتی به صورتش خیره بود. موج بدن مریم نگاهش را جلب کرد، ذهنش خالیتر از این حرفها بود که به چیزی فکر کند. صدای مریم گنگ به گوشش میرسید؛ گویی در عالم دیگری است:
- نگار.... بههوش اومدی دخترم؟ عزیزکم... نگار؟
romangram.com | @romangram_com