#در_انتظار_چیست_پارت_114
- اما تو دیگه برای منی، نمیذارم اذیتت کنه، خیالت راحت.
شینا وجودش غرق شادی گشت و دیگر نشانههای اندوه در چهرهاش دیده نمیشد. ارسلان آرام همراه با موزیک، شینا را یک دور چرخاند و دوباره دستش را گرفت؛ کمی او را به عقب متمایل کرد و همانطور که خم شده بودند، به چشمهایش زل زد و با لحن خاصی گفت:
- تو... نمیخوای... اتاقت رو بهم نشون بدی؟
شینا لبخندی شیطنتآمیز بر لبش نشاند و با لحن مسخشدهاش گفت:
- میخوای...
- آره.
به آرامی از پیست رقـــص خارج شدند و به سوی راهپله رفتند و بعد به اتاق شینا پناه بردند. اتاقی با دکوراسیون دخترانهی شیک. تختخوابها و دیوارها، ست صورتی بودند، دراوری با آینهای گرد و دایرهای که کشوهایش یکی در میان، سفید و صورتیرنگ بود و تخت دونفرهی بزرگی که رویش عروسکی بزرگ قهوهایرنگ که گویی خرس ِمهربانی بود قرار داشت، در اتاق دیده میشد.
روبروی تخت از حرکت ایستاده و در چشمهای یکدیگر خیره بودند. ارسلان با تمام هوش خود، در تلاش بود که شینا را بفریبد و او را تحت تاثیر قرار دهد. دستش را به روی پهلوی شینا قرار داد و به او نزدیکتر گشت. شینا هر لحظه مسختر میشد و چشمهایش خمارتر میگشت.
آرام و آهسته، بند لباسش را در دست گرفت و از شانههایش رها کرد؛ نگاهش از چشمهای شینا به گردن باریک و سفیدش کشیده شد. فرورفتگی گردنش را نظاره کرد و از آن به شانههای گوشتی و سفیدش رسید؛ خمیدگی آن درون مردمک چشمهایش منعکس میشد. با نگاهش او را نوازش میکرد و شینا از این طرز نگاه لذت میبرد. دقیقهای طول نکشید که به هم پیوستند و زمان از حرکت ایستاد و آرامآرام عقربههای ساعت به عقب رفته و در زمان واردشدن ارسلان به همراه شینا متوقف شد.
فرشتهای مراقب با موهای بلند و بورش که فرخورده و حالتدار بود، همراه با بالهای بلند نقرهایفامش و لباسی که تا حدی برجستگیهای بدنش را پنهان میکرد، در سرسرای پر از گـ ـناه، بالای سر ارسلان چرخ میزد و اعمال او را به روی دفترچهای نورانی که برق عجیبی میزد و طلاییفام بود، با حرکت چشمهای خود یادداشت میکرد.
اطرافش را فرشتگان متعددی پر میکردند. هرکدام به کسی متعلق بودند؛ شبیه به انسانهای بالدار بزرگ که از چشم همگان دور بودند، درهوا چرخ میزدند و از طریق نوای قلبشان با آسمان ارتباط برقرار میکردند. همگی زیباروی، سفیدفام و مهربان بودند. رنگی که برایشان بود از آن خدا بود. برای آنان برعکس ما «رنگ پوست» ملاک نبود.
فرشته که زیب نام داشت، با دقت به ارسلان و شینا که گویی مانند کنهای به او چسبیده نگاه میکرد. فرشتهی خوشطینت و شوخ طبع، در دلش «ایشی» گفت و بالهایش را در هوا رقصاند، تندتند مردمک چشمهایش بین دفترچهی طلاییفام و ارسلان در گردش بود. طرفی با رنگ سبز عقاید مثبتی را که در ذهن ارسلان در گردش بود، مینوشت و طرفی با رنگ قرمز اتفاقات هــ ـوسآلودهی او را.
romangram.com | @romangram_com