#در_انتظار_چیست_پارت_113
ارسلان به ظاهر خود را شگفتزده کرد و چشمهایش را گشاد کرد. شینا آرام پایش را لگد کرد تا به خودش بیاید.
-دروغ... دروغ... میگی...
- نه... قراره به زودی ازدواج کنیم.
فرزاد، شوهر عیاش باران، چشمش دنبال شینا بود. روزها در پی کامجویی از او، خودشیرینی میکرد و پیشنهادهای بیشرمانه به شینا میداد؛ اما شینا تا امروز به او جواب رد داده بود و هیچگاه تسلیم خواستههای شیطانی فرزاد نشد. هرچند که هیچوقت این موضوع را به باران نگفت؛ اما باز هم تسلیم فرزاد نشده بود. اوایل دلش از این همه محبت میلرزید. او که تا آن روز از هیچ کسی محبتی چنین ندیده بود و تنها محبت را در پولخرجکردن و مسائل مالی میدانست، فرزاد با توجهکردنهایش او را ناخواسته به سوی خویش کشانده بود. روزها گذشت و آنان به هم نزدیکتر میشدند. روزی به اسبسواری میرفتند و روزی به سینما. روزی به بهانههای مختلف به تفریح و گشت و گذار میپرداختند و روزی در خانه به دور از چشم دیگران دل میدادند و قلوه میگرفتند. تا اینکه فرزاد قصد واقعی خود را رو کرد. از آن روز به بعد شینا دورش را خط کشید و فهمید که همهی این حرفها و خوشروییها برای چه بوده و کمکم در دلش نفرتی عجیب نسبت به او پیدا کرد و آن عادت که خود میپنداشت نامش عشق است، از وجودش خارج شد.
بدون توجه به او، به پیست رقـــص رفتند. ارسلان دست چپش را دور کمر شینا حلقه کرد و دست راستش را در دست شینا قرار داد. شینا کمی پکر و در هم رفته شده بود. آرام خود را همراه با آهنگ ملایم و کلاسیکی که پخش میشد تکان میدادند و سعی میکردند بدنهایشان را بیشتر به هم تماس دهند. ارسلان آرام سرش را زیر گوش شینا قرار داد و با لحن آرام و زمزمهواری گفت:
- اون کی بود؟
- شوهر باران، فرزاد.
با همان لحن زمزمهوارش گفت:
- چیزی بینتون بوده؟
با کمی مکث پاسخ داد:
- نه، چیز خاصی نبود. اون عوضی چشمش دنبال همهست.
ارسلان پوزخندی به لب نشاند و با لحنی که سعی داشت ملایمتر و نرمتر باشد پاسخ داد:
romangram.com | @romangram_com