#در_انتظار_چیست_پارت_115
ارسلان و شینا به جمعی نزدیک شدند. گویی مادر شینا، به همراه عمو و وکیلشان مشغول گفتوگو بودند. فرشته چینی به چانهاش انداخت و لبهایش را به طرف بالا متمایل کرد. قفل دلش باز گشت و با خود گفت: «چهقدر جلف هستند این آدمیان! چهقدر عجیبند! برای چه باید این لباسهای مسخره را بپوشند؟ که مثلا بگویند ما زیباییم؟ یا بگویند ما دارا هستیم و شما ندار؟ و به راستی با گفتن این چیزها، با نشاندادن خود در این زرق و برقها چه چیزی نصیبشان میشود؟ جز آتشی سوزنده بر روحشان که به آنان این روزها را یادآور میشود؟ آنان که روزی بردههای شکمهایشان هستند، با چشم خود میبینند که چهگونه اجل جانشان را میگیرد و آن پولها، هیچ کاری نمیتواند برایشان بکند.»
ارسلان و کیان مشغول گفتوگو بودند. زیب حوصلهاش از این فضای مسخره سر رفته بود. لبخند شیطنتآمیزی به لب نشاند و تصمیم گرفت که کمی خود را سرگرم کند؛ اما میترسید که نکند از ارسلان و کارهایش غافل بماند و چیزی از چشمهایش دور بماند؟ اما باز هم تصمیم خود را گرفته بود. نگاهی به اطراف انداخت. میز دسر به او چشمک میزد. در چشم برهمزدنی خود را به میز رساند و همراه با شگفتی به انواع دسرها خیره شد. بالهایش را جمع کرد و با ولع مشغول مزهمزهکردن ژلهای آبیرنگ شد. نیمنگاهی به ارسلان میانداخت و دوباره تک سیبی بر میداشت و گاز میزد. صدای گفتوگوی او و کیان در ذهنش منعکس میشد و تمامش را میشنید. میان گفتوگوهای آنان با شیطنت به این طرف و آن طرف میرفت و به شادی مشغول میشد. کودکی را دید که در آغوش مادرش در حال گریستن بود. تکههای خوراکی در دهانش ماند و بغض به او چیره شد. فسی کرد و آرام به سوی کودک پرواز کرد. مادرش با موهای باز و لباس زنندهای مشغول نوشیدن بود و با مرد مقابلش که دوست شوهرش محسوب میشد، مشغول زدن حرفهای بیشرمانهای بود.
هیچ به زاریهای کودکش توجهای نداشت. زیب آرام او را نوازش کرد و در گوشش ذکری را خواند، بـ ـوسهای بر موهایش زد و با لحن مهربانش زمزمه کرد:
- آرام باش عزیزم! مادرت واقعا نفهم است... اما تو گریه نکن، باشد؟ خود شب به سراغت میآیم و با تو بازی میکنم، قبول است؟
کودک گریهاش قطع شد و میان لبخند محوی که به لب داشت سرش را تکان داد. همان لحظه صدای کیان در گوشش، حواسش را پرت کرد:« اوه! نه... تو اینطور نیستی علی، از اون اولم گفتم تو آدم باجربزهای هستی. مطمئنا میتونی کارای بزرگی بکنی. تو این مملکت باید پول و پارتی داشته باشی تا بتونی پیشرفت کنی، باید قدرت داشته باشی. من از چشمات میخونم که به راحتی میتونی آدم قدرتمندی بشی.»
با صورتی برآشفته و خشمناک رویش را به آن سو کرد و گفت:
- دارد دروغ میگوید پلید! اه، چرا اینقدر بیادبند؟
بـ ـوسهای دیگر به کودک زد و بلند به آنسو پرواز کرد. باران را که دید، احساس مزخرفی پیدا کرد. گویی زیاد از اینجور آدمها میدید؛ اما هنوز هم به این ماجرا عادت نکرده بود. پیغامی برایش رسید؛ از طرف آشنایی بود که این روزها همپای فرشتگان خوبی میکرد و دست میگرفت. آری نگار، از طریق دعا خواستهای کرد؛ خواستهاش به فرشتهی مراقب انتقال یافت. صدای لطیف نگار که دستهایش را بالا گرفته و دعا میخواند، در قلب زیب منعکس میشد. لبخندی زد و پلکهایش را باریک کرد. به ارسلان خیره شد که در حال رقصیدن با شینا بود. گاهی برایش دیدن بیشرمیها غیرقابل تحمل میگشت؛ اما چارهای جز سکوت و سکوت نداشت.
ارسلان و شینا به سوی طبقهی بالا حرکت میکردند. فرشته از لابهلای فرشتگان مراقب عبور کرد و خود را به آنان رساند. وارد اتاق شده بودند و مشغول نوازش یکدیگر. گوشهی لبش به عصبانیت پرید و با غیض در دل گفت: «اما این کار اشتباه است! تو... نباید این کار را بکنی، هوی! با توام. اه آدم نفهم! چرا نمیفهمی چه میگویم؟ این کار را نکن... درست است، ناچاری، میخواهی ادای قهرمانها را در بیاوری؛ اما مطمئنی این تنها راهش است؟»
همان لحظه شینا و ارسلان به روی تخت رفتند. ارسلان لحظهای پشیمان گشت و در دل گفت:« نه... داری چه میکنی ارسلان؟ تو... خود نیز میدانی که چیزی را در دل حس میکنی، شاید نامش «عشق» باشد. تو به کس دیگری تعلق خاطر داری و او را دوست میداری؛ حتی اعتراف نامش هم برایت سخت است، آری؛ اما نباید این کار را بکنی.»
صدای شینا او را به خودش آورد:
- وا! علی، چرا ماتت برده؟ ندیدی تا حالا؟
romangram.com | @romangram_com