#در_انتظار_چیست_پارت_105
هزینههایی که باید برای مردم باشد، در جیب دیگران ریخته میشد. اینگونه معنای آزادی و استقلال را به ما فهماندند؛ با شعارهای پوچ و توخالی که ذهن جامعه و افرادش را مسموم میکرد. شعارهایی که سالهاست مردم با دستهای مشتشده به زبان میآورند و در رویای خوشبختی غوطه میزنند.خوشبختی تنها مسکنی برای فراموشکردن واقعیت است.
بعد از گذراندن چند کوچه و خیابان به عمارت بزرگی رسید. تاکنون به خانهشان نیامده بود. شینا این روزها بیشتر به او زنگ میزد و به دیدارش میرفت و دیگر رابطهشان علنی شده بود؛ همان چیزی که باعث شد او امشب به این میهمانی خانوادگی بیاید.
خانوادهای پر رمز و راز که حقایق تلخ را همچون عسلی میخوردند و بَهبَه و چهچه میکردند؛ غافل از اینکه آنان تنها بردههای بیجیره و مواجب شکمهایشان بودند.
مقابل در بزرگ مشکیرنگی نگاه داشت. دو مرد محافظ مقابل در ایستاده بودند، کت و شلوارهای مشکیرنگ و هیکلهای درشتشان تو ذوق میزد، صورتهای تراشیدهشان زیر نور برق میزد و ابروهای درهمشان نشانهی مبارزهطلبیشان بود. ارسلان با کمک سعید توانسته بود هویت واقعی خود را پنهان نگاه دارد و آنان را به شک نیندازد؛ اما هنوز هم در خطر بود؛ چرا که وکیل خانواده فردی بسیار زیرک و کاردان بود و آشناهای زیادی داشت.
دیوارهای حیاط بلند و سفیدرنگ بودند. از این سر تا آن سرکوچه تنها عمارت و باغ آنان قرار داشت. به روی دیوارها سیم خاردارهای درهمپیچیده به چشم میآمد؛ گویی پادگان باشد. دوربینهای امنیتی نیز در اطراف دیوار دیده میشد. پشت دیوارهای بلند درختهای پرتقال و نارنگی دیده میشد که باغهای بزرگ و کوچکی را تشکیل میدادند.
یکی از محافظها به جلو آمد. ارسلان شیشه را پایین کشید، صورت محافظ علامت سؤال بود.
- علی قنبری هستم.
محافظ نگاهی انداخت و به آن محافظ اشاره کرد. در باز شد و ارسلان ماشین را از بین راه سنگلاخیشدهای که بین باغها و درختان حاشیهای قرار داشت عبور داد. در گوشهای از حیاط سرسبز و زیبایشان که با گلهای رنگارنگ و تاب دونفرهی زیبای سفیدرنگی تزیین شده بود، ماشین را متوقف کرد.
نگاهش به عمارت کشیده شد؛ گچکاریشده و سفیدرنگ بود. ستون بلندی داشت و پنجرههای بزرگ در دوطرفش به چشم میخورد. با چند پله به در قهوهایرنگ ورودی میرسید و حاشیهی ساختمان را گلدانهای کوچک مشکیرنگ با گلهای زیبای رز و لاله پر کرده بود. گلدانها دور تا دور عمارت را در بر میگرفتند.
نگاهش به در ورودی کشیده شد. شینا با لبخندی مسخکننده و لبهای برجستهي رژزده، همراه با موهای براق و مشکیرنگش روبروی در منتظرش ایستاده بود. شنلی سفیدرنگ دور شانهاش پیچانده بود و لباس مجلسی کوتاهی که رانهای سفید و ساقهای کشیدهاش را به نمایش میگذاشت، به تن داشت. لباس مشکیرنگی که از روی شانهاش به شکل هفت به پایین میآمد و به چندوجبی زیر باسنش ختم میشد. لباس به بدنش چسبیده بود و سفیدی خود را نمایان میکرد، سنگکاریهایی نیز در پهلوی لباس نشسته بود. لبخند ظاهرسازیشدهای به لبهای ارسلان هجوم آورد. حقیقتش این بود که از درون گُرگرفته اما باز هم به تهوع افتاده بود.
با خود زیرلب تکرار میکرد که نباید هوای نفسانی را میدان دهم.
از ماشین پیاده شد و با قدمهای سست به سویش رفت. شینا لبخند پررنگی به لب نشاند و با کفشهای پاشنهبلندش با احتیاط پلهها را پایین آمد و خود را در آغوش ارسلان جای داد. ارسلان به ناچار حلقهای از دستهایش ساخت و دور کمر شینا پیچید. صدای مسخشدهی شینا به گوشهایش رسید:
romangram.com | @romangram_com