#در_انتظار_چیست_پارت_104


- من... من... حالم... خوب نیست ارسلان... اذیت... نکن.

تا آمد بگوید:« چه می‌گویی؟»، اردلان چشم‌هایش شهلا گشت و از هوش رفت.

***

چشم‌هایش را باز کرد. چراغ قرمز اعصابش را به هم ریخت. باید زود‌تر می‌رفت، وگرنه دیرش می‌شد. نگاهی به ساعت درون دستش انداخت و با بی‌حوصلی به روی فرمان کوبید. صدای زنگ موبایل حواسش را جمع کرد و نگاهش را از روی ثانیه‌شمار قرمزرنگ برداشت.

- الو؟ سلام عزیزم... تو راهم.

- بیا دیگه عزیزم. سلام، همه منتظریم.

- پشت چراغ قرمزم شینا، یه‌کم دیگه می‌رسم.

- باشه عزیزم، پس خداحافظ.

- خداحافظ عزیزم.

از کلافگی دستی به صورتش کشید و دنده را عوض کرد، بوقی به ماشین جلویی زد و با سرعت از کنارش رد شد. ثانیه‌شمار دیگر قرمز نبود، به ظاهر سبز بود؛ اما مُرده. خیابان‌ها از دود خودرو‌های فرسوده و به درد نخور پر شده بود. هوای شهر همیشه خاکستری‌رنگ بود؛ گویی مردم گناهی انجام داده‌اند که به زحمت روی خورشید را می‌بینند. شاید همین باشد!

مردم بی‌محابا به یکدیگر فحش می‌دادند؛ ناسزا جزئی از فرهنگ مردم شده بود. زن‌ها با وضع نابه‌سامانی خودنمایی می‌کردند، بعضی‌شان برای شوهر و بعضی‌شان برای اینکه بگویند زیباییم. حقیقت را نمی‌توان کتمان کرد؛ این حقیقت ذات مردم را می‌سوزاند و تفکر آنان را به آتش می‌کشید.

همه در لباس آدم‌های خوب، می‌زدند و می‌بردند و سر یکدیگر را شیره می‌مالیدند. هوای کثیف شهر بهانه‌ای برای سرفه‌کردن بود. حقیقت آن بوی تعفن دروغ‌هایی بود که از زبان‌ها جاری می‌شدند. کشوری که باید خودرو‌های فرسوده را جمع کند و مقابلش خوردوی سالم و بهینه شده تحویل بدهد، نگران هزینه‌هایش بود؛ هزینه‌هایی که در خارج به مصارف بیهوده اطلاق می‌شد.

romangram.com | @romangram_com