#دالیت_پارت_42

اکرم-بيماري جسمي نيست...
مامان-تو تشخيص دادي؟!
اکرم-سُر و مُر و گنده چشه؟معلومه که جسما مريض نيست
سمانه با لحني که سعي داشت مثلا شوخي بکنه گفت:
سمانه-شايد عاشق شده!!
من و هستي به هم نگاه کرديم و نينا گفت:
نينا-نه عزيزم خواهر من کلاهش پشم نداره
اکرم با خنده گفت:
اکرم-عاشث کي خرزوخان؟!
-هستي دلم ميخواد بکشمش
هستي-حاضرم باهات شريک جرم بشم تا بلکه اين دلم خنک بشه
مولودي که شروع شد به هستي گفتم:
-بيا بريم تو اتاق وگرنه الآن کلاف بدبختيام جلو چشمم بافته ميشه و اشکام عين سيل جاري...
هستي-فرزانو چيکار کنيم؟
تلفن فروزان زنگ خورد و از جا بلند شد..نگاهم به سمانه افتاد..چقدر خوشحاله،توي چهره ش هيچ نگراني و غصه اي نيست،ميشد آرامش درونشو فهميد و حس کرد،چرا بايد اين همه خوشبخت باشه؟واقعا اون لياقت عليرضا رو داره؟مگه اون چيکار کرده که من نکردم؟...
هستي بهم سلقمه زد و با عجله گفت:
هستي-پاک کن اون اشکاي وامونده رو!مادر عليرضا داره نگاهت ميکنه،الأن خيال ميکنه چيشده که تو زل زدي به سمانه و داري اشک ميريزي...
به هستي نگاه کردم و گفتم:
-هستي حال اونو با من مقايسه کن،هردو در مقابل عليرضائيم؛عليرضا ميگفت«عاشقش نيستم،مادرم برام انتخاب کرده و دختر خوبي بود منم قبول کردم»
هستي-نه نگار،نگار به خودت وعده ي الکي نده که حالت بدتر از اين ميشه
-ميگن امام جواد حاجت دنيايي رو زود ميده
هستي-آره حتما حاجتت اينه که برات شوهر مردمو تور بزنه؟!
-اون با من ازدواج کرد،اول شوهر من شد

romangram.com | @romangram_com