#دالیت_پارت_43
هستي سري تکون داد و نچ نچي کرد...چشمم به انگشترم افتاد،از دستم درآوردمش،داخلش نوشته بود «علي رضا آذر91»صداي خودم تو گوشم پيچيد«به هيچکس انگشتري شبيه اين نده..»صداي عليرضا تو گوشم پيچيد وقتي که خيلي کوچيک بودم و عليرضا با هرمان منو از مدرسه مي آوردن هرمان منو از کولش پايين آورد و گفت:
نگار خسته شدم ديگه.گريه کردم و گفتم:يا کولم ميکني يا نميام؛عليرضا چمباتمه زد و گفت:بيا رو کول من فسقلي...حالا که چهارده سيزده سال ميگذره حالا عليرضا بار روي قلب من شد کاش هيچوقت بزرگ نميشدم که هيچکس نتونه منو از بغل عليرضا بگيره...
آخرين نفراتي که هوز خونمون بودن فرخ خانوم و سمانه بودن..هرمان به سمانه گفت:
هرمان-عليرضا چيکار ميکنه خبري ازش نيست!!؟
سمانه-ولاله اگه شما ببينيدش منم ميبينم،يه شيفت ديگه هم کار گرفته فقط جمعه ها يه روز کامل خونه ست،کم مونده که جاي اميرعلي هم اون بره بيمارستان!
مامان-ماشاءلاله مگه کم و کسري داره اون ديگه چرا!؟
فرخ خانوم-ولاله نميدونم فعلا بهونه ش هزينه ي جشن عروسيه
نينا-اي بابا،عليرضا ديگه چرا!؟اون که ديگه دکتره به فکر هزينه هاست ما هم که قشر کارگريم به فکر هزينه ها پسچه فرقي بين ماست؟!
اکرم-خداکنه همه ي کارگرا مثل شما باشن،نيناجون کدوم کارگري جواهرفروشه؟!شما از قشر تاجريد عزيزم
هرمان-به عليرضا بگو وقت کرد يه سر هم به ما بزنه،متاهل شده سنگين شده...
سمانه خنديد و گفت:
سمانه-چشم حتما
فرخ خانوم با همه روبوسي کرد و به من رسيد و گفت:
-دختر حيفه اين چشماي قشنگتو به اين روز ميندازي هيچ چيزي ارزش سلامتيو نداره
لبخندي تلخ زدم و تو دلم گفتم:
-اي بابا فرخ خانوم اگه بدوني درد من چيه که برام دلسوزي نميکردي
فرخ خانوم-ولي ليلاجون«مامانمو ميگفت»يه اسپند براش دود کن نميدونم چرا با اين قيافه ي رنگ پريده و ضعف رو ولي تغييري کرده که باعث خوشگلتر شدنش شده!قيافه ت عوض شده دخترم«قلبم هري ريخت»نميدونم چه تغييري کردي ولي انگار قيافه ت جاافتاده!
با ترديد به مامان نگاه کردم که با تعجب منو نگاه ميکرد
سمانه-من هم با اينکه فقط چندبار ديده بودمت ولي منم همين فکر رو ميکنم
فرخ خانوم خنديد و گفت:
-چندروز پيشا با اميرعلي داشتيم از بانک برميگشتيم تو راه نگار رو ديديم،من نشناختمش با چا رعربي و چاقچوري که کر ه بود اصلا اون نگاري نبود که من ميشناختم،اميرعلي گفت«عه عه مامان نگاره!چقدر قيافه ش عوض شده!»باز اون شناخت من که قبلش تو دلم داشتم ميگفتم«اين دختر چقدر اين مدل پوشش بهش مياد!»نه که اميرعلي بيشتر شماهارو ميبينه سريع نگارو شناخت...
لبخندي تلخ زدم و سمانه گفت:
سمانه-چرا چادر گذاشتي؟!البته ببخشيد ميپرسما!
romangram.com | @romangram_com