#دالیت_پارت_41

هستي-حيف عليرضا،ميگن زشتا شانس دارنا..!
زير لب گفتم:
-قربون فاطمه زهرا(س)برم چي ميشد واسه همه نماز ميخوند
اکرم با سمانه روبوسي کرد و گفت:
اکرم-ايشلاله مبارکتون باشه،من همسر هرمان دوست صميمي آقاعليرضا
سمانه-بله آقاهرمانو ميشناسم مشتاق ديدار
اکرم-منم خيلي دوست داشتم شما رو ببينم...
آرنج هستي رو گرفتم که نيفتم،هستي منو نگه داشت و گفت:
هستي-نگار عرق کردي!
-اون خونه ي ماست
هستي-اينطوري نکن الأن همه ميفهمن،رنگت پريده
مامان-نگار؟بيا نامزد عليرضاست
هستي-الهي برات بميرم
انگار به پام آجر وصل شده بود هر قدمم هزار کيلو بود،اون تو جايگاه من ايستاده،چرا بايد عليرضا رو اون داشته باشه؟تا برسم بهشون فاصله ي زيادي نبود ولي انگار هزاران کيلومتر رو داشتم طي ميکردم،عليرضا رو کنارش ميديدم و انگار سطل آب سرد روي سرم خالي ميکردن
صدايي تو مايه هاي ناليدن بلند شد...
-سلام
فرخ خانوم-وا!!!نگار مريضي؟!!!چرا رنگ و روت و سر و قيافه ت اينطوريه؟!
اکرم با خنده گفت:
اکرم-تارک دنيا شده
مامان به اکرم چشم غرّه رفت و گفت:
مامان-با دوستاش سه روز رفتن مشهد اومدن من نميدونم اونجا چيشده،چه اتفاقي افتاده که وقتي برگشت از اين رو به اون رو شده
هستي آرنجمو کشيد که بريم،رومو که برگردوندم فرخ خانوم گفت:
فرخ خانوم-ببرش بيمارستان عليرضا،اونجا بيمارستان تخصصي...

romangram.com | @romangram_com